پژوهش

تحقیق و بررسی کلام مولا و ارتباط آن با قرآن

پژوهش

تحقیق و بررسی کلام مولا و ارتباط آن با قرآن

۰۱۱۰

کلمه معامله در این مورد نباید ما را به اشتباه بیاندازد بطوریکه گمان کنیم واقعا « خود » را مى فروشیم و سعادت ابدى را در مقابل از دست دادن آن « خود » [ 135 ] خریدارى مى کنیم ، زیرا این اصطلاح براى تفاهم عموم گفته مى شود ، چنانکه در آیه قرآن آمده است :

 

« وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ » 1 ( و از مردم کسانى هستند که « خود » را در طلب رضوان اللَّه مى فروشند ) یا بقول آن شاعر :

 

 

 

 

 

فروشنده حسین ، هستیش کالا ، مشترى یزدان بیا کالا ببین ، بایع نگه کن ، مشترى بنگر

بیا کالا ببین ، بایع نگه کن ، مشترى بنگر بیا کالا ببین ، بایع نگه کن ، مشترى بنگر

بلکه مقصود اینست که در مجراى تحولاتى که « خود » هاى گذشته مورد بیگانگى قرار مى گیرند و « خود » هاى تکامل یافته تر با چهره آشنا وارد قلمرو درون مى گردند ، ختم نمى شود مگر با ورود به حوزه لقاء اللَّه و رضوان اللَّه در ایّام اللَّه ( دیدار خدا و رضوان و جاذبیت ربوبى در ایّام خدا ) که ابدیت است .

 

این سئوال افکار عده زیادى از معتقدین به تکامل « خود » را اشغال نموده است که آیا پایان تکامل فناى محض « خود » در شعاع نور الهى است ، بر خلاف آنان که میگویند فنا و نابودى در همین طبیعت صورت مى گیرد ؟ یا « خود » به وجود و بقاى خویشتن ادامه خواهد داد ؟ پاسخ این سئوال با نظر به تحول مادّه به حیات و حیات به « خود » ، تا حدودى روشن است . باین توضیح که فناى عناصر مادى در پدیده حیات ، چنانکه در نتیجه تحول ذاتى در عناصر مادى صورت مى گیرد ، همچنین تحول حیات به « خود » و شخصیت و روان بدون تحول ذاتى حیات امکان پذیر نیست ، اگر چه جریان تکاملى « خود » ها در مجراى حیات صورت مى گیرد ، ولى « خود » پدیده اى مافوق حیات است ، همچنین هر « خود » تکامل یافته اى هویّتى عالى تر از « خود » گذشته و رانده شده را دارا میباشد .

 

اگر چه از نظر مفهوم همه آن « خود » ها شباهت بیکدیگر دارند ، چنانکه خواستن ها در همه انسانها شبیه بیکدیگرند ، ولى خواستن جنایت با خواستن احیاى یک انسان قابل مقایسه نمى باشد .

 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) البقرة 207 .

[ 136 ] [ اگر سراب شبیه به آب نبود ، تشنه را به سوى خود جلب نمى کرد و او را به تلاش و تکاپو وادار نمى ساخت . ] بنابراین ، وقتى که مى گوییم : « انسان به ابدیت مى پیوند دو « خود » باقى به بقاى ربوبى مى گردد » نه باین معنا است که همین « خود » دگرگون شونده در مجراى حیات و اسیر واکنش هاى مکانیسم آن ، به ابدیت مى پیوندد و با بقاى ربوبى باقى مى ماند ، و نه بآن معنا است که « خود » بکلى نابود مى شود و از بین مى رود ، بلکه این تحول صعودى از مادّه شروع مى کند و به سیر خود ادامه مى دهد و در هر نقطه اى از تحول تکاملى ذات خود را تغییر مى دهد :

 

 

 

 

 

من آب شدم سراب دیدم خود را آگاه شدم غفلت خود را دیدم بیدار شدم به خواب دیدم خود را

دریا گشتم حباب دیدم خود را بیدار شدم به خواب دیدم خود را بیدار شدم به خواب دیدم خود را

در این تغییر و دگرگونى محصولى از عناصر مادى و حیات ، که « خود » یا شخصیت انسان نامیده میشود ، محفوظ میماند بطورى که از هنگام رشد آن « خود » تا پایان زندگى شخص واحد محسوب مى شود . پاداش ها و کیفرهایى را که آدمى سزاوار مى گردد حتى پس از گذشت سالیان متمادى متوجه آن شخص واحد مستمر مى نماید .

 

و هر تغییر ذاتى که در « خود » به وجود مى آید ، مختصات دیگرى را مى آورد ، چنانکه با تحول عناصر مادى به حیات ، مختص احساس و لذّت و الم و خواستن و اندیشه وارد صحنه مى شوند و مختصات پست را طرد مى کنند . نتیجه این بررسى اینست که « خود » باقى در ابدیت ، مانند یک « خود » محدود به حدود قوانین حیات و گلاویز با تضاد و کون و فساد و دارنده موضع گیرى خاص در مقابل « جز خود » و جوینده سودى که با بدست آوردنش خوشحال باشد و موجب کاهش امتیازى در « جز خود » بوده باشد ، نیست .

 

۰۱۰۹

دو حالت عمده در پدیده « از خود بیگانگى » وجود دارد که بقرار زیر است :

 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) آل عمران 161 .

 

( 2 ) الحجر 47 .

 

( 3 ) الاعراف 157 .

[ 133 ] حالت یکم « از خود بیگانگى لاشعورى » در این حالت پدیده « از خود بیگانگى » مورد شعور و آگاهى انسان نیست ، شاید بتوان گفت : بدترین حالات پدیده مزبور همین حالت است که ناشى از اهمیّت ندادن به درک و آشنائى با خود میباشد . اغلب مبتلایان باین بیمارى خود سوز ، کسانى هستند که لذّت پرستى و خود خواهى امان بآنان نمیدهد که حتى دو لحظه به تماشاى درون خود بپردازند . براى ورشکستگان حیات ، تماشاى یک سفالین شکسته در موزه ، که امتداد دویست و هفده سال از زمان را مثلا مجسم مى نماید ، حیاتى تر از تماشاى خود است که نه تنها عامل انتزاع دویست و هفده سال است ، بلکه قدرت انتزاع میلیاردها قرن و ده میلیونم یک ثانیه از زمان در زندگى مزون ها بیرون در اختیار دارد ، بالاتر از این ، از تماشاى آن خود امتناع میورزد که زمان را کوتاه و طولانى مى کند و همچنین به تماشاى یک چوبدستى در گوشه اى از موزه که در دست یک ستمگار به سر مظلومى فرود مى آمده است ، ساعت ها خیره مى شود و مانند شورانیدن آب حوض پر از لجن و زباله ، درون خود را مى شوراند و سپس بر مى گردد و دیگر هیچ ، ولى به صدها استعدادهاى سازنده و نیروهاى جهان بین و جهان ساز درونى آگاه نمیشود که در « خود » بگوشه اى خزیده و در انتظار آن نشسته اند که دارنده آنها اگر چه چند لحظه هم بوده باشد ، سرى بآنها بزند و تماشایى کند و تدریجا به بهره بردارى از آنها آماده شود :

 

 

 

 

 

اى غلامت عقل و تدبیرات و هوش چون چنینى خویش را ارزان فروش

چون چنینى خویش را ارزان فروش چون چنینى خویش را ارزان فروش

او حاضر است در راه شهوات زودگذر و خود کامگى ها سالیان عمرش را سپرى کند و در تماس صورت هاى جانگداز خیره شود . ولى کارى با جان « خود » نداشته باشد همان جان که

 

 

 

 

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اوّل بر نقد جان توان زد

عشق است و داو اوّل بر نقد جان توان زد عشق است و داو اوّل بر نقد جان توان زد

آن جان که با یک پدیده اش بنام عشق حقیقى میتوان دو جهان را در برابرش نهاد و سنگینى و عظمت عشق را دریافت . [ 134 ] حالت دوم « از خود بیگانگى شعورى » ، بدون کمترین تردید این حالت در کسانى بروز میکند که داراى نوعى از آشنایى با « خود » ولو بطور اجمال بوده باشند ، زیرا بدون درک و آشنایى با یک حقیقت ، نمیتوان بیگانگى از آن را درک و فهم کرد . نکته اى که در این جا وجود دارد ، اینست که بایستى این درک و آشنایى ناقص و یا مبهم بوده باشد ، زیرا اگر درک و آشنایى درباره « خود » کامل و روشن باشد ، انسان را در جاذبیت خود قرار داده و « از خود بیگانگى » مرتفع مى سازد .

 

همچنین مادامى که بیگانگى از « خود » و حقارت و پستى آن براى کسى قابل درک نبوده باشد او از آشنایى با « خود » بهره مند نمى گردد . سازندگى « خود آشنایى » از هنگامى شروع مى شود که طعم تلخ بیگانگى از « خود » را چشیده باشد . و بتواند « خود » هاى فرسوده و فعّالیت هاى تکرارى آن را در پشت سر گذاشته و آن ها را بعنوان یک بیگانه از خویشتن طرد کند و براند . این موفقیت موقعى امکان پذیر است که عظمت استعدادهاى مغزى و روانى را درک و طعم تجدد و استمرارى را که در ذات آنها است بفهمد ، چنین شخصى هرگز نخواهد گذاشت آن عظمت ها و استعدادها با گذشت زمان به قلمرو بیگانگى سرازیر شوند . بعبارت معمولى تر ، دیگر خود را ارزان نخواهد فروخت او وقتى که « خود » را در مى یابد ، مى تواند این گفتگو را با خود داشته باشد که

 

 

 

 

از خود اى جزئى ز کل ها مختلط فهم میکن حالت هر منبسط

فهم میکن حالت هر منبسط فهم میکن حالت هر منبسط

بنابراین ، اى « خود » ،

 

 

 

 

اى غلامت عقل و تدبیرات و هوش چون چنینى خویش را ارزان فروش

چون چنینى خویش را ارزان فروش چون چنینى خویش را ارزان فروش

 

۰۱۰۸

« با بهره بردارى از آزادى » اساسى ترین فرق میان تحوّلات معمولى خودها با تحول تکاملى در این است که در تحول تکاملى هر بار که « خود

 

( 1 ) البته این مثال که زدیم با قطع نظر از ارفاق قانونى است مانند مرور زمان طولانى یا سایر عوامل مانع از اجراى کیفر ، و بهر حال شخص مزبور رسما جنایتکار محسوب مى شود . [ 132 ] جدید » در صفحه درون دست بکار مى شود و یا بنا بنظریه دیگر : هر بار که خود به مرحله جدیدى میرسد ، زنجیر یا زنجیرهایى که از « خود رانده شده » و یا از مرحله پیشین « خود » به دست و پاى آدمى پیچیده شده بود ، باز و نوعى از آزادى عالى تر در صفحه درون به حکومت میرساند .

 

این نکته اساسى در تحول تکاملى خودها در هدف بعثت پیامبران اساسى ترین واحد است که در قرآن گوشزد شده است :

 

1 « وَ ما کانَ لِنَبِىٍّ اَنْ یَغُلَّ » 1 ( هیچ پیامبرى حق ندارد که مردم را زنجیر کند . ) 2 « وَ نَزَعْنا ما فى صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّ » 2 ( و آن زنجیرهایى را که دل هاى آنان را مى فشرد ، باز کردیم . ) 3 « وَ یَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتى کانَتْ عَلَیْهِمْ » 3 ( بار و زنجیرهایى را که مردم خود بدوش گرفته بودند بر میدارد و آنها را آزاد مى سازد . ) بنابراین هر تحولى که در خودها بجریان بیافتد و زنجیرى را جایگزین زنجیر دیگرى بسازد ، این تحول تکاملى نخواهد بود ، زیرا بزرگترین عامل تحول تکاملى شکوفان شدن آزادى میباشد

 

۰۱۰۷

چیست ؟

 

 

با نظر به مسئله دوم ، فهمیدیم که تحولات تکاملى خودها چنین نیست که خود گذشته بکلّى از موجودیت آدمى رانده شود و یک خود جدید پا به عرصه ظهور گذارد ، لذا معناى تکامل یافته تر عبارت است از آن دگرگونى در خود که موجب استقلال بیشتر و از بین رفتن حالات میعان جبرى خود در میان عوامل طبیعت و انسانهاى دیگر میگردد .

 

همچنین باعث شکوفانتر شدن استعدادها و بروز گنجایش هاى وسیعتر در قلمرو رویدادهاى مزاحم و دگرگون ساختن تضادهاى مزاحم درونى به تضادهاى سازنده تر بوده ، نیز بدست آوردن آشنایى بیشتر با طبیعتى که در آن زندگى مى کند و توجیه امتیازات و پیشرفت هایى که نصیب بشریت گشته است ، در اعتلا و ترقىّ شخصیت و در مراحل خیلى والاتر موجب کشف اتحادهاى انسانى در مبد و مسیر و مقصد تحول ها ، گردد تا وصول به مقام عالى انسانى که رابطه خود را با هستى مانند رابطه روح با کالبد خویشتن تلقى کند و رابطه هستى را که خود عالى ترین جزء آن است ، با بوجود آورنده و مدیر هستى ، مانند رابطه یک فعالیت روانى با خود روان بپذیرد .

 

۰۱۰۶

ها یکى پس از دیگرى در مسیر تکاملى چه معنائى دارد ؟

 

 

[ 129 ] آیا واقعا « خود پیشین » نابود مى شود و « خود جدید » مشغول فعالیت مى گردد و هر « خود جدید » خود پیشین را از صفحه درون بکلّى میراند و انسان از آن « خود رانده » شده بیگانه مى گردد ؟ این سئوالى است که تا کنون پاسخ دقیق به آن داده نشده است . آنچه که از مطالعه مباحث مربوطه به دست مى آید اینست که « خود رانده شده » منفى مى گردد و انسان از آن « خود » بیگانه مى شود ، بعنوان نمونه چند بیت را از جلال الدین مولوى متذکر مى شویم :

 

 

 

 

 

از انا چون رست شد اکنون انا زان اناى بى عنا خوش گشت جان کى شود کشف از تفکر این انا گرز بر خود زن منى را در شکن زانکه پنبه گوش آمد چشم تن

آفرین بر آن اناى بى عنا شد جهان او از اناى این جهان این انا مکشوف شد بعد الفنا زانکه پنبه گوش آمد چشم تن زانکه پنبه گوش آمد چشم تن

باز مى گوید :

 

 

 

 

 

تا نمیرى نیست جان کندن تمام بى حجابت باید آن اى ذو لباب نى چنان مرگى که در گورى روى مرد چون بالغ شد ، آن طفلى بمرد خاک زر شد هیئت خاکى نماند پس قیامت شو قیامت را ببین تا نگردى این ، ندانیش تمام عقل گردى عقل را دانى کمال عشق گردى عشق را بینى جمال

بى کمال نردبان نایى به بام مرگ را بگزین و بر در آن حجاب مرگ تبدیلى که در سورى روى رومئى شد صبغه زنگى سترد غم فرح شد خار غمناکى نماند دیدن هر چیز را شرط است این خواه آن انوار باشد یا ظلام عشق گردى عشق را بینى جمال عشق گردى عشق را بینى جمال

و در ابیات مشهورش چنین آمده است :

 

 

 

 

 

از جمادى مردم و نامى شدم مردم از حیوانى و آدم شدم حمله دیگر بمیرم از بشر از ملک هم بایدم جستن ز جو بار دیگر از ملک پرّان شوم [ 130 ] پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم انّا الیه راجعون :

وز نما مردم ز حیوان سر زدم پس چه ترسم کى ز مردن کم شدم تا بر آرم از ملایک بال و پر کل شى ء هالک الاّ وجهه : آنچه آن دروهم ناید آن شوم گویدم انّا الیه راجعون : گویدم انّا الیه راجعون :

و در توصیف تکامل آنجا که بعد هندسى را نفى مى کند مى گوید :

 

 

 

 

 

در صف معراجیان گر بیستى ( بایستى ) چون براقت پر گشاید نیستى

چون براقت پر گشاید نیستى چون براقت پر گشاید نیستى

( عامل پرواز به مافوق طبیعت )

 

 

 

 

نى چو معراج زمینى تا قمر نى چو معراج بخارى تا سما بل چو معراج جنینى تانها

بلکه چون معراج کلکى تا شکر بل چو معراج جنینى تانها بل چو معراج جنینى تانها

از طرف دیگر معناى علمى عمومى تحوّل هم منظور جلال الدین را میرساند که عبارت است از جریان منفى و مثبت در زنجیر تحول . بنابراین ، بیگانگى از خود گذشته در حقیقت از آن جهت است که از صفحه هستى بیرون شده است . ولى بنظر میرسد که جاى تأمل بیشترى در این مبحث وجود دارد و نمى توان این مبحث بسیار اساسى را با تقلید و خوش گمانى افراطى درباره شخصیّت هاى بزرگ ، برگذار کرد . و بهر حال ما یک نظریه دیگر را مطرح مى کنیم و پرونده این مبحث را باز مى گذاریم .

 

آن نظریه بتوضیحى نیازمند است که در زیر مطرح مى کنیم :

 

تصور اینکه « خود » هاى گذشته واقعا از قلمرو هستى به نیستى محض خزیده اند ، فوق العاده دشوار است ، زیرا اولا چنین نیست که همه عناصر و شئون خود گذشته ، پست و ناقص بوده و در ظهور « خود جدید » بایستى آنها معدوم محض شوند ، بلکه دو نوع از عناصر و شئون « خود گذشته » قابل بهره بردارى در خود جدید مى باشند :

 

نوع یکم عناصر و شئونى هستند که مانند مصالح محکمى در ساختمان « خود جدید » بکار میروند ، مانند قوانین علمى و جهان بینى ها و آرمان هاى صحیح .

 

نوع دوم بوجود آمدن مقدمات و جوانه زدن ریشه هاى استعدادها براى تشکّل « خود جدید » که مسلما مانند پایه هایى براى « خود جدید » مى باشند .

 

ثانیا آن « خود ثابت » در درون ، که از گذشت سالیان عمر و تحولات [ 131 ] متنوع درونى بر کنار است ، کدامین « خود » است ؟ انسانى در 10 سالگى جنایتى را مرتکب مى شود ، با اینکه تا دوران 80 سالگى ممکن است از ده ها خود عبور کرده باشد ، باز خود را جنایتکار میداند و میگوید : آن جنایت را من مرتکب شده ام و اگر جنایتى را اوّلین روز سنّ قانونى مرتکب شود ، قوانین کیفرى در 80 سالگى گریبان او را مى گیرد و مى گوید : تو جنایتکار هستى و او نمى تواند خود را از این کیفر کنار بکشد بدلیل آنکه از زمان جنایت تا کنون شصت و چهار سال گذشته و صدها بار خود من دگرگون شده است [ 1 ]

 

۰۱۰۵

متفکران و بانیان مکتب هاى بزرگ در پاسخ به این سئوال اختلاف نظر دارند . گروهى معتقدند که طبیعت بشرى ذاتا خوب است و اگر آلودگى ها و ناپاکى هاى محیطى او را بحال خود بگذارد ، هم « خود » ها را تنظیم میکند و هم فعّالیت ها و پدیده هاى روانى را در جریان « خود » هاى تکاملى استخدام مینماید .

 

گروه دوم میگویند : طبیعت آدمى حقیقتى است بیطرف از خوبى و بدى ، و هدف گیرى هاى تکاملى او مستند به محیط و تعلیم و تربیت ها است که جریان « خود » ها را رو به تکامل یا رو به سقوط توجیه مینماید .

 

گروه سوم عامل کوشش را از جنبه معنوى عالى آدمى جستجو میکنند و میگویند : با نظر به دو جنبه اى بودن انسان ( جنبه مادّى محض و جنبه معنوى ) نمیتوان این عظمت را که توجیه تکاملى « خود » ها نامیده مى شود ، از جنبه مادى محض او سراغ گرفت ، زیرا از آن جنبه انسان سودجویى است لذت پرست و بس . پس جنبه معنوى انسان است که مى تواند « خود » ها را در مسیر تکاملى بجریان بیاندازد .

 

این جنبه معنوى مربوط به پرتو مافوق طبیعت است که ذات آدمى را کمال جو و کمال یاب مى نماید .

 

۰۱۰۴

این سئوال از آنجا ناشى میشود که هر « خود » ى که در درون ما بوجود میآید ، نمیتواند فى نفسه و از روى اختیار بگذشته بخزد و راه را براى بروز خود جدید هموار بسازد ، زیرا هیچ [ 127 ] حقیقتى بدون تماس با عوامل مخالف که ضدّ تعیین موجود آن است ، نمیتواند خود را از بین ببرد ، یعنى چنانکه ادامه وجود هر حقیقتى باضافه عناصر نهادى خود ، احتیاج به تماس با سایر عوامل نیرو بخش دارد ، همچنان نابودى یک حقیقت بوسیله عوامل خارج از موجودیت آن حقیقت است ، اگر چه تماس این عوامل بطور غیر مستقیم با عناصر نهادى آن حقیقت بوده باشد که به تلاشى و اضمحلال آن منجر شود . بنابراین بایستى عامل این کوشش را در مافوق « خود » هاى مستمر و در حال تجدّد جستجو کرد [ 1 ] . ممکن است عامل اساسى این کوشش افزایش معلومات و تجربه ها و آشنایى تدریجى با آرمان هاى عالى تر ، مطرح شود و احتیاج به فرض یک عامل فوق « خود » ها و معلومات و تجربه ها مرتفع گردد . این نظریّه براى پیدا کردن زمینه کار و توضیح صحیح درباره وسایل عبور به « خود » هاى تکاملى بسیار مناسب است ، ولى پاسخگوى عامل مدیریّت که بتواند « خود » ها و آن وسایل ( معلومات و تجارب و آشنایى تدریجى با آرمان ها ) را در سمت تکاملى تنظیم نماید ، نمیباشد . ما نظیر این مبحث را در خود اجزاء و روابط جهان طبیعت نیز مى بینیم . در آن قلمرو گفته میشود : اگر ما بخواهیم نظم و سیستم اجزاء و روابط طبیعت را بخود همان اجزاء و روابط مستند بسازیم ، ناخود آگاهانه حکم به بى نظمى و بى سیستمى طبیعت صادر کرده ایم ، زیرا در جهانى که انسان نمیتواند دو بار بیک رودخانه وارد شود پدیده نظم و سیستم که کشف از جریان قوانین کلّى و ثابت مینماید ، چه معنا میدهد ؟ از همین جا همه فلاسفه و جهان بینان در صدد کشف ثابت ها در قلمرو متغیرات و توضیح چگونگى ارتباط آنها با یکدیگر برمیآیند . ( 1 ) براى توضیح عامل ثابت در مافوق حرکت و تحول « خود » ها کافى است این موضوع را در نظر بگیریم که اگر شخصى در دوران ما قبل بلوغ مثلا در 10 سالگى جنایتى را مرتکب شود ، او حتى در 70 سالگى هم خود را جنایتکار مى بیند ، و همچنین هر کس که از جنایت او مطلع باشد ، او را جانى میداند . [ 128 ] قرنها بگذشت این قرن نویست عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم قرن ها بر قرن ها رفت اى همام شد مبدل آب این جو چند بار پس بنایش نیست بر آب روان بلکه بر اقطار اوج آسمان ماه آن ماه است و آب آن آب نیست لیک مستبدل شد این قرن و امم وین معانى بر قرار و بر دوام عکس ماه و عکس اختر برقرار بلکه بر اقطار اوج آسمان بلکه بر اقطار اوج آسمان بنابراین ، بایستى عامل کوشش و تنظیم « خود » ها را در مسیر تکاملى در خارج از « خود » هاى گذران جستجو کنیم ، مخصوصا با در نظر گرفتن این تعریف براى « خود » که میگوید : « خود » چیزى جز تشکل محصولات اعمال و فعالیت هاى درونى ( فونکسیون ) نمیباشد .

۰۱۰۳

این معنا از « خود بیگانگى » نیز بر مبناى اصل تحول و دگرگونى در موجودیت درونى آدمى قرار گرفته است . تفاوت این نوع « از خود بیگانگى » با نوع هفتم در این است که تجدّد « خود » ها یکى پس از دیگرى در این نوع با یک کوشش درونى همراه است که هدفش تکامل « خود جدید » است که در درون آدمى ظهور میکند . تعریف اجمالى اینگونه تحول تکاملى در « خود » ها چنین است :

 

« کوشش براى بدست آوردن خود تکامل یافته تر با بهره بردارى از آزادى » .

 

چند مسئله اساسى را در تحلیل این تعریف مطرح میکنیم :

 

۰۱۰۲

مثبت در سمت و مقصد طبیعى و معمولى

 

 

پیش از ورود به تفسیر این معنا ، مجبوریم نقش اساسى حرکت و تحول را در دگرگونى « خود » ها متذکر شویم : حرکت تحولى از دوران کودکى شروع مى شود و با پایان زندگى آدمى ختم مى گردد . و اگر پس از پایان این زندگى تحولى وجود داشته باشد ، از سنخ جریان این حیات نیست .

 

بهر حال اگر از مغالطه هاى « زنون » قطع نظر کنیم که حرکت را منکر است ، همه مکتب ها و متفکران در این اصل تحول اتفاق نظر دارند . اگر این اتفاق نظر را هم نادیده بگیریم ، مشاهدات و تجارب لازم و کافى در اختیار داریم که حرکت و دگرگونى را اثبات مى نماید . عامل اساسى درونى این تحول دو نوع است :

 

نوع یکم رشد سنى تدریجى که موجب تغییر در رابطه انسان با جهان عینى و دیگر انسان ها مى گردد . این تغییر رابطه که به علت رشد استعدادها و افزایش معلومات و بکار افتادن سایر مشاعر و احساسات درونى بروز مى کند ، « خود » را هم در مجراى تغییرات قرار مى دهد . هر « خود » جدید « خود » گذشته را از کار باز مى دارد و میدان فعالیّت هاى درونى را تحت سلطه قرار مى دهد . این تغییر باعث بیگانگى انسان از « خود » هایى که در گذرند ، مى باشد .

 

نوع دوم تحولات ناشى از برقرار کردن رابطه با معلومات و رویدادهاى متنوع و دگرگونى عوامل مؤثّر در موجودیت درونى آدمى ، این تحولات نیز موجب تجدّد و تنوع « خود » ها مى گردد و با بروز هر « خود » جدید در صحنه درونى ، خود گذشته مورد بیگانگى قرار مى گیرد .

 

در هر دو نوع تحول که « خود » هاى پى در پى طلوع و غروب مى کنند ، و با آشنایى با « خود جدید » ، خود گذشته را به پشت پرده بیگانگى مى اندازند ، یک جریان طبیعى جبرى صورت مى گیرد ، که از منطقه ارزش هاى مثبت و ارزش هاى منفى بر کنار است ، زیرا هم خود اصل تحول یک پدیده جبرى است و هم بوجود آمدن « خود جدید » بجهت ورود انسان در قلمرو معلومات و رویدادهاى تازه ، بلى [ 126 ] مى توان گفت : قرار گرفتن انسان در چنین مجراى تحول ، حیات طبیعى است که بجریان افتاده است و راه منطقى زندگى را سپرى مى کند ، اگر آدمى تنها با این منطق زندگى در تغییر دائمى « خود » ها بحیات خود ادامه بدهد و بالاترین امتیازات را هم بدست آورد ، وارد منطقه ارزش ها نمى باشد ، زیرا ارزش هاى انسانى بایستى از آزادى شخصیت سرچشمه بگیرد . جریان و تجدد « خود » ها در زمینه جبرنه « خود گذشته » را بى ارزش مى سازد و نه « خود جدید » را با ارزش بعنوان مثال موقعیّت مخصوصى وادار مى کند که یک کوه سر به فلک کشیده اى ، آب هاى انبوه و دریاچه هایى را در درون خود جاى بدهد و در شرایط و موقعیت دیگر منفجر شود ، آن دریاچه ها در شکل چشمه سارهاى زلال بجریان مى افتد و مزرعه ها و جانداران و انسان ها را احیا مى کند . در موقعیت دیگر هم آتش فشانى مى کند ، مزرعه ها و جانداران و انسانها را به آتش میکشد . این دگرگونى در موقعیت ها که آبادى ها و ویرانگرى ها بوجود آورده است ، هیچ یک نه در منطقه ارزش ها قرار گرفته است و نه در منطقه ضدّ ارزش ها .

 

۰۱۰۱

مثبت

 

 

معناى « از خود بیگانگى مثبت » اینست که « خود » در مسیر تحولات منطقى خویش قرار بگیرد . این تحولات با نظر به سمت و مقصد ، بر دو قسم اساسى تقسیم مى گردند :

 

قسم یکم سمت و مقصد طبیعى و معمولى .

 

قسم دوم سمت و مقصد تکاملى . [ 125 ] بنابراین ، « از خود بیگانگى مثبت » دو معناى عمده دارد :

 

۰۱۰۰

است ، نکشاند

 

 

آیا براستى ، قوانین عالم هستى ، پدیده هشیارى تناقض انگیز و احساس آزادى هاى پالان گونه را ، مانند میکرب هاى کشنده در ما بوجود مى آورد ، سپس وسایل تخدیر را براى از بین بردن آن هشیارى و آزادى ها در اختیار ما مى گذارد ، همچنانکه عوامل از بین بردن میکرب ها را در اختیار ما مى گذارد ؟ آیا این همه اندیشه ها و تعقل ها که اساسى ترین عامل اثبات « خود » هستند :

 

 

 

 

 

اى برادر تو همان اندیشه اى مابقى خود استخوان و ریشه اى

مابقى خود استخوان و ریشه اى مابقى خود استخوان و ریشه اى

سمّ هایى هستند که به مغز ما وارد مى گردند و ما بایستى براى دفع این سموم کشنده ، دست به عوامل تخدیر بزنیم ؟ دریغا ، که منحصر ساختن هشیارى ها و اندیشه ها در آن جریانات روانى که

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) التوبه آیه 55 و 85 .

[ 123 ] روى موضوعات و روابط جهان کمیّت ها مى خزند و موضع گیرى هاى نسبیّت انگیز ما را حذف و در حلقه مطلق هاى خیالى ما را سر درگم مى کنند ، ما را هم از معناى هشیارى و اندیشه بیگانه ساخته اندو هم از معناى آزادى واقعى روان که بدون آن روانى وجود ندارد .

 

اندیشه بمعناى زیر را هم در پاورقى هاى کتاب هاى روانشناسى یادداشت کنیم ، باشد که با « خود » آشنا شویم و براى طرد « خود » دست بوسایل تخدیر نزنیم .

 

از نظر معلومات رسمى :

 

 

 

 

 

چو در دل پاى بنهادى بشد از دست اندیشه میان بگشاد اسرار و میان بر بست اندیشه

میان بگشاد اسرار و میان بر بست اندیشه میان بگشاد اسرار و میان بر بست اندیشه

ولى اندیشه هویّت والاترى هم دارد :

 

 

 

 

 

به پیش جان برآمد دل که اندر خود مکن منزل گرانجان دید مرجان را سبک برجست اندیشه

گرانجان دید مرجان را سبک برجست اندیشه گرانجان دید مرجان را سبک برجست اندیشه

در آن هنگام که اندیشه و هشیارى با این چهره والاروى مى نماید ، هشیارى ها و اندیشه هاى تناقض انگیز و قالب ساز و آزادى هاى پالان گونه ، راه خود را پیش مى گیرند و از افق درون ناپدید مى گردند ، دیگر سنگینى احساس نمى شود .

 

 

 

 

 

برست او از خود اندیشى چنان آمد ز بیخویشى فلک از خوف ، دل کم زد دو دست خویش بر هم زد که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه

که از هر کس همى پرسد عجب خود هست اندیشه که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه

حالا بیا تماشا کن :

 

 

 

 

 

چنین اندیشه را هر کس نهد دامى به پیش و پس گمان دارد که در گنجد به دام و شصت اندیشه

گمان دارد که در گنجد به دام و شصت اندیشه گمان دارد که در گنجد به دام و شصت اندیشه

بیایید پس از این درباره اندیشه دقیقا بیندیشیم :

 

 

 

 

 

چو هر نقشى که مى جوید ز اندیشه همى روید جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد جهان کهنه را بنگر گهى فربه گهى لاغر که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه

تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه

آیا این همان اندیشه و هوش نیست که مولوى عظمت آن را دریافته و میگوید :

 

 

 

 

 

باده در جوشش گداى جوش ما است چرخ در گردش اسیر هوش ما است

چرخ در گردش اسیر هوش ما است چرخ در گردش اسیر هوش ما است

این هشیارى و اندیشه والا و سبکرو هم حالت موجى و تحرک « خود » را تضمین مى نماید ، تا رکود و سکون آنرا افسرده نسازد و هم از گریز و تعقل و اندیشه ها و هشیارى هاى رسمى جلوگیرى کند . هنگامى که « خود » در مسیر تحرک تکاملى خویش دچار سکون نگردد ، بطور قطع ، طعم پویائى خویش را مى چشد :

 

 

 

 

 

هر نفس نو مى شود دنیا و ما عمر همچون جوى نو نو میرسد مستمرّى مى نماید در جسد

بیخبر از نو شدن اندر بقا مستمرّى مى نماید در جسد مستمرّى مى نماید در جسد

و در اندیشه ها و خیالات و هشیارى هاى تکرارى و ملامت بار و تناقض انگیز که موجب فرار به ناهشیارى هاى تخدیرى مى شود ، راکد نمى ماند . با بروز هشیارى والا و اندیشه هاى سدّ شکن استمرارى است که هیچ رویداد درونى و جهان عینى براى آدمى تکرار نمى نماید ، بلکه همواره « خود » را در راه نو رو به مقصد نو مى بیند :

 

 

 

 

 

نیک بنگر ما نشسته مى رویم پس مسافر آن بود اى ره پرست که مسیر و روش در مستقبل است

مى نه بینى قاصد جاى نویم که مسیر و روش در مستقبل است که مسیر و روش در مستقبل است

 

۰۹۹

وجود دارد

 

 

این هم یکى از اسف انگیزترین انواع « از خود بیگانگى » است که دو عامل درونى و برونى مى تواند آن را بوجود بیاورد . یک مطالعه مختصر در محصول فکر بشرى از آغاز تاریخ تاکنون و یک دقّت لازم در شدن هاى تکاملى که موجب پیشرفت هاى شگفت انگیز بشرى گشته است ، اثبات مى کند که انسان موجودى است خیلى با عظمت تر از آن چهره هاى محدودى که قالب گیرى هاى محیط و تاریخ و تمایلات آنرا مى سازد . آیا بشر مى تواند در میان این قالب هاى بسته از همه هشیارى هاى خود بهره بردارى نماید ؟ آیا نیروى خلاقه مغز بشرى همان است که گاه و بیگاه

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) البقرة آیه 187 .

 

( 2 ) الانعام آیه 24 .

 

( 3 ) البقره آیه 9 .

[ 121 ] و جسته و گریخته و اغلب بدون محاسبه هاى پیش بینى شده قطعى بکار مى افتد و دست به سازندگى تمدن ها مى زند .

 

آیا آزادى و اختیار انسانى همین است که در طول عمر لحظاتى بیش بسراغ انسانها نمى آید ؟ آیا حدّ و مرز اندیشه بشرى همین تموجات و تحرکات محدود است که زندگانى او نشان مى دهد ؟ آیا مدیریت ما درباره حافظه اى که یک میلیون میلیارد اطّلاع مى تواند ثبت کند و درباره پانصد میلیون شبکه ارتباطات مغزى درست مورد استفاده قرار مى گیرد ؟ پاسخ همه این سئوالات و ده ها برابر آن که مربوط به سرمایه هاى سازنده انسانى است ، چیزى جز « نه هرگز » نمى تواند باشد .

 

مسلم است که آن قانون قابل محاسبه اى که این همه امتیازات را در انسان بوجود آورده است ، توانسته است آن « خود » را که بتواند از عهده مدیریت عالى این امتیازات برآید حساب کند .

 

بهترین دلیل تنظیم « خود » درباره امتیازات مزبور ، وجود شخصیت هاى بسیار عظیم تاریخى است که بدون اینکه « خود » آنان از لزوم کسب امتیازات خیلى زیاد ، در هراس بیافتد ، راه آنان را در تحصیل امتیازات و بارور ساختن نیروها و استعدادهاى متنوع باز گذاشته است . این یکى از شگفتى هاى درون انسانى است که مدیریت « خود » درباره امتیازات هم از نظر کمیّت و هم از نظر کیفیت ، داراى سیستم باز است نه بسته .

 

با این وضع عوامل گوناگونى موجب فرار انسان از این امتیازات بوده و در نتیجه او را از « خود » بیگانه ساخته است . زیرا در حقیقت فرار از هر امتیاز انسانى ، نوعى گریز از « خود » را در بردارد .

 

این نوع « از خود بیگانگى » در سه بیت مثنوى جلال الدین مولوى چنین آمده است :

 

 

 

 

 

جمله عالم ز اختیار و هست « خود » تا دمى از هوشیارى وا رهند ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند

مى گریزد در سر سرمست خود ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند

 

 

 

میگریزند از « خودى » در « بیخودى » یا به مستى یا به شغل اى مهتدى

یا به مستى یا به شغل اى مهتدى یا به مستى یا به شغل اى مهتدى

[ 122 ] و مى دانیم که این بیگانگى درد آگین ترین نوع « از خود بیگانگى » است که پستى گرایان مى خواهند با توسل به عوامل گوناگون تخدیر ، این درد کشنده را نادیده بگیرند و از عذابش آسوده شوند ، در صورتى که تخدیر یک پدیده موقت است که از بین مى رود و بار دیگر آدمى رویا روى « خود بیگانه » قرار مى گیرد و عذاب تلخ هشیارى را مى چشد و سنگینى بار اندیشه و آزادى موهوم را احساس مى نماید و این است پوچى حیات و عذاب درونى بدنبالش . در قرآن مجید علت این نوع بیگانگى و معلول آن که اضطراب و عذاب زندگى است چنین آمده است :

 

« اِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ فى الدُّنْیا وَ تَزْهَقَ اَنْفُسَهُمْ » 1 ( جز این نیست که خدا مى خواهد آنان را در همین زندگى دنیا عذاب کند و « خود » هاى آن پست گرایان ربوده شود ) .

 

۰۹۸

معناى خود مجازى و یا خود عاریتى اینست که انسان از عناصر و واحدهایى که « خود » او را تشکیل مى دهد چشم مى پوشد و امکانات و استعدادهاى شخصى خود را نادیده مى گیرد و یک پدیده مصنوعى را « خود » قرار مى دهد ، این پدیده مصنوعى را خود مجازى مى نامیم . خود مجازى با نظر به عامل بوجود آورنده اش به دو نوع عمده تقسیم مى گردد :

 

نوع یکم بوجود آوردن یک ساختمان مرکب از تمایلات و آرزوها و امیدها و هدف گیرى ها و اندیشه هایى مناسب میخواهم هاى حیات معمولى که متأسفانه اکثریت چشمگیرى از انسان ها ، بآن مبتلا بوده و آن ساختمان متشکلّ را « خود » مى نامند . بدیهى است که بروز تناقضات و شکست هاى پى درپى در شئون زندگى که مبنى بر بنیاد تمایلات . . . مزبور مى باشد ، موجب احساس شکست در ساختمان مزبور شده ، تلخى « از خود بیگانگى » را ظاهر مى سازد . مگر اینکه ساختمان مزبور بصورت چنان صندوق محکمى درآید که انسان نتواند ماوراى آنرا ببیند ، در این صورت « از خود بیگانگى » نه تنها طعم تلخى نخواهد داشت ، بلکه اصلا

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) البقرة آیه 102 .

[ 119 ] مورد توجه نخواهد بود . زندگى با خود مجازى همان شکست جبران ناپذیر است که در قرآن با امثال این آیه گوشزد شده است .

 

« اَلَّذینَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ » 1 ( آنان کسانى هستند که « خود » را ورشکسته کرده اند ، آنها ایمان نخواهند آورد ) .

 

نوع دوم عامل تقلید و عکس بردارى از دیگران است ، این عامل هم در ساختن خود مجازى و محروم نمودن انسان از خود حقیقى نقش اساسى را در اختیار دارد .

 

عده فراوانى از انسان ها با « خود » دیگران زندگى مى کنند . در اصطلاح معمولى این انسان ها مقلّد و عکس گیرهایى هستند که با وضع اسف انگیزى در « از خود بیگانگى » بسر مى برند . تشابه نیروها و رفتارهاى دیگران را با نیروها و رفتارهاى خود مشاهده نموده و موجودیّت دیگران را موجودیت خود تلقى مى کنند .

 

اینان نمى اندیشند بلکه اندیشه دیگران را در خود منعکس مى سازند .

 

اینان نمى خواهند ، بلکه خواسته هاى دیگران را بخود مى بندند .

 

این عده فراوان عکسى از مجموعه متشکّلى از عناصر « خود » دیگران را در درون خویشتن بجاى « خود » حقیقى به فعالیت وادار مى کنند و از داشتن « خود حقیقى » محروم اند . این هم نوعى « از خود بیگانگى » است که پویایى انسان ها را در گذرگاه کمال فلج مى کند . اینان اگر خیلى ترقى کنند ، در شخصیّت زدگى ها زمین گیر مى گردند . در صورتیکه شخصیت هاى تاریخى از هر نوعى که بوده باشند ، چون از جویبار حیات برکنار شده اند ، جز شبحى ساکن نمى توانند به بشریت عرضه کنند ، بنابراین چگونه مى توانند انسانى را که در جویبار حیات که تاریخ جاندار شخص زنده است ، حالت پویایى بدهند آن حالت پویایى که عنصر اساسى « خود حقیقى است » ؟ بهره ور ساختن انسان ها از عظمت شخصیت ها ، بایستى در راه نشان دادن

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) الانعام آیه 12 و 20 .

[ 120 ] استعدادها و نیروهاى ممتاز که آن شخصیت ها دارا بودند . انجام بگیرد ، یعنى اطّلاع به آن شخصیت ها ، در راه بارور ساختن « خود حقیقى » انسان ها ، استخدام شود ، نه عامل میخکوب شدن در آستانه شخصیت ها ، بدترین شکل زندگى با « خود مجازى » تلقینى است که انسان بخود مى کند و با اینکه در زنجیر « خود مجازى » گرفتار است ، آن را « خود حقیقى » تلقى مى کند . اینان به خویشتن خیانت میورزند و به خویشتن دروغ مى گویند و حیله گرى در خویشتن راه انداخته اند . هر سه نوع بازیگرى با « خود » بترتیب زیر در قرآن مجید گوشزد شده است :

 

« عَلِمَ اللَّهُ اَنَّکُمْ تَخْتانُونَ اَنْفُسَکُمْ » 1 ( خداوند مى داند که شما به خود خیانت مى ورزید ) « اُنْظُرْ کَیْفَ کَذَبُوا عَلى اَنْفُسِهِمْ » 2 ( بآنان بنگر چطور به « خود » شان دروغ مى گویند ) « وَ ما یَخْدَعُونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ » 3 ( آنان فریب نمى دهند مگر « خود » شان را )

 

۰۹۷

خود از دست دادن معامله اى غیر از « خود باختگى » و « انکار خود » مى باشد .

 

این معنا « از خود بیگانگى » بر مبناى سودجویى و نفع طلبى افراطى استوار شده است . این بیگانگان از خویشتن ، منکر واقعیت خود نیستند و « خود » را هم نمى بازند ، بلکه خود را قابل معامله مى دانند ، خود مى دهند و سود مى گیرند .

 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) الحشر آیه 19 .

[ 118 ]

 

 

 

 

مى دهند افیون به مرد زخم مند پس به هر میلى که دل خواهى سپرد از تو چیزى در نهان خواهند برد

تا که پیکان از تنش بیرون کنند از تو چیزى در نهان خواهند برد از تو چیزى در نهان خواهند برد

براى اینان مفهوم خود و سود شناخته نشده است و نمى دانند که در زندگى آگاهانه سودى عظیم تر از حفظ « خود » در مجراى تکامل وجود ندارد ، زیرا مدار سود و زیان و زشت و زیبا و خوب و بد و هدف و وسیله خود پویاى آنان است .

 

اگر این معامله گرى زیان آور استمرار پیدا کند ، به از دست رفتن خود منجر میشود که « از خود بیگانگى » را دنبال دارد .

 

این نوع « از خود بیگانگى » در قرآن چنین منعکس شده است .

 

« وَ لَبِئْسَ ما شَرَوا اَنْفُسَهُمْ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ » 1 ( البته آنان خود را به طرز بدى فروختند ، اگر مى دانستند » .

 

۰۹۶

شاید اصطلاح « انکار خود » بعنوان یکى از معانى « از خود بیگانگى » باعث تعجب بوده باشد که چگونه ممکن است انسانى خود را منکر شود ؟ ولى با یک دقت کامل درباره حماقت هایى که در زندگى ما انسانها دیده مى شود ، تعجب مزبور مرتفع خواهد گشت .

 

مگر راسل در مصاحبه معروفش نمى گوید : که تقریبا همه انسانها زاویه اى براى جنون در مغز خود دارند ؟ کسى که مى بیند و مى داند که ظلم بر انسانها ، ظلم

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) یونس آیه 23

[ 117 ] به خود او است ، کسى که مى داند فرار از تعهدها در حقیقت فرار از خویشتن است ، کسیکه مى داند دروغ گفتن پدیده ایست که واقع نگرى و منعکس ساختن واقعیات را مختل مى سازد آیا این انسان ها منکر خود نیستند ؟ اگر منکر خود نیستند ، چرا با خود به مبارزه برخاسته اند ؟ و این چه خصومت احمقانه ایست که با خود براه انداخته اند ؟

 

این مبارزه احمقانه غیر از آن مبارزه منطقى است که در مجراى تحول از خودهاى پست به خودهاى تکاملى ضرورت دارد ، چنانکه در مباحث « از خود بیگانگى مثبت » متذکر خواهیم شد .

 

انسانى که مى بیند در درون او اشتیاق شدیدى به شناخت فلسفه و هدف زندگى زبانه مى کشد ، با اینحال مى خواهد این اشتیاق سازنده را با خاکستر تمایلات پا در هوا و لذایذ حیوانى زودگذر بپوشاند ، آیا این انسان منکر خود نیست ؟ مسلم است که پیکار و مبارزه با خود که ناشى از انکار خود مى باشد ، یکى از پست ترین موارد « از خود بیگانگى » است که اگر تعلیم و تربیت هاى سازنده نتواند این درد را معالجه کند ، هیچ گامى در راه بهبود انسان ها برنداشته است .

 

مگر قانونگذار روان آدمى نگفته است :

 

« وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْساهُمْ اَنْفُسَهُمْ » 1 و نباشید مانند کسانى که خدا را فراموش کردند و در نتیجه خداوند هم خودهاى آنان را مورد فراموشى خودشان قرار داد . ) انکار آغاز و پایان و هدف هستى عامل همان « از خود بیگانگى » است ، که افلاطون آن را « انکار خود » نامیده است .

 

۰۹۵

این نوع « از خود بیگانگى » از دو پدیده اساسى ناشى مى گردد :

 

پدیده یکم برون گرایى مفرطى است که جز خود را با امتیازات حیاتى رنگ آمیزى مى نماید و در جاذبه آن امتیازات بهر سو کشیده مى شود . این کشش موجب طرد شدن خود مى گردد . اینکه گفتیم : بهر سو کشیده مى شود ، براى دائمى بودن تحول ها است که در « جز خود » ( انسان هاى دیگر و امتیازات جالب طبیعت ) جریان دارد . تنها راه چاره این نوع « از خود بیگانگى » اثبات این حقیقت است که هیچ امتیازى در جز خود که براى خود نسبى و موقت است [ و بدون رنگ آمیزى با امتیاز مطلق که از مختصات خود میباشد ، امکان پذیر نیست ، ] نبایستى عامل ربوده شدن خود بوده باشد . این موفقیت بسیار بزرگ و سازنده ، در نتیجه ارزیابى واقعى امتیازاتى خواهد بود که نشان مطلق بودن آنها را در برابر خودهاى انسانى از پیشانى آن امتیازات محو بسازد . بدست آوردن این موفقیت بزرگ در همه جوامعى که انسان و عظمت هاى او در آن شناخته شده است امکان پذیر و قابل بهره بردارى مى باشد .

 

پدیده دوم ضعف و ناتوانى خود است که استقلال موجودیت خود را نمى تواند حفظ نماید .

 

این ضعف و ناتوانى ممکن است ناشى از حقارتى باشد که خود را فراگرفته و آن را از شایستگى استقلال و مدیریت ساقط نموده است .

 

این دو پدیده موجب مى شود که آدمى خود خویشتن را در بیرون از خویشتن احساس کند . ( زندگى در دیگران ، یا به اصطلاح معمولى تر زندگى با عمر دیگران و امتیازات آنها ) . این احساس حقارت یا خود کم بینى اگر همراه با احساس احتیاج به داشتن خود بوده باشد ، نتیجه اش همان است که متذکر شدیم ، یعنى خود خویشتن را در دیگران مى بیند و خود کم بینى را با امتیازات خود دیگران جبران مى نماید .

 

و اگر خود کم بینى همراه با احتیاج به داشتن خود نباشد ، به بیمارى تخریب خود خویشتن و خود دیگران مبتلا مى گردد . [ 116 ]

 

 

 

 

زانکه هر بدبخت خرمن سوخته مى نخواهد شمع کس افروخته

مى نخواهد شمع کس افروخته مى نخواهد شمع کس افروخته

 

پدیده خود کم بینى از دو عامل مهم ناشى مى گردد :

 

عامل یکم شکست هاى پى درپى در مسیر زندگى است که موجب از دست رفتن اعتبار و ارزش خود مى گردد . چاره این خود کم بینى ، افزودن به اندیشه هاى منطقى و هشیارى در هدف گیرى هاى زندگى است که شکست ها را تا حدّ قابل تحمل تقلیل مى دهد . و اگر این بینایى را داشته باشیم که در امتداد زندگى هیچ شکست مطلقى وجود ندارد که شکست خود را بطور مطلق در دنبال خود بیاورد ، همان شکست ها موجب تکاپو براى جبران و تقویت خود از سایر موفقیت ها مى گردد .

 

عامل دوم سرکوب کردن نیروها و فعالیّت هاى مثبت روان آدمى است ، مانند اندیشه و تعقل و وجدان و امید و اراده و غیر ذلک . بدانجهت که این نیروها و فعالیت هاى مثبت ، هم جنبه ریشه هاى بنیادین خود را دارد و هم عالى ترین نتایج « خود » محسوب میشوند ، لذا در موقع سرکوب شدن آنها ، هر دو جنبه ریشه اى و نتیجه اى « خود » تباه مى شود و بطور طبیعى حقارت خود را فرا مى گیرد و خود کم بینى یا انسان را به وابستگى به خود دیگران مى کشاند و یا به بیمارى تخریب خود و جز خود مبتلا مى سازد . اینست پلیدترین ستمى که آدمى مى تواند درباره خود روا بدارد . این مضمون در قرآن مجید چنین آمده است :

 

« یا اَیُّهَا النَّاسُ اِنَّما بَغْیُکُمْ عَلى اَنْفُسِکُمْ » 1 ( اى مردم [ با این انحرافات ] به خودهاى خویشتن ظلم مى کنید ) .

 

۰۹۴

است

 

 

با فرض امکان و تحصیل علم و آشنایى با « خود » هر گونه کوتاهى و هر عامل محرومیتى که تصور شود ، بایستى بطور قطع محکوم گردد ، زیرا هیچ نقص علمى ، درباره خود ، با فرض امکان آن ، وجود ندارد ، مگر اینکه « از خود بیگانگى » محکوم را در دنبال خود مى آورد ، زیرا بى اعتنایى به شناسائى خود با فرض امکان شناخت ، خود را نارسیده و ناقص مى گذارد و خود از قابلیت توجه ساقط میگردد .

 

بنابراین براى در امان ماندن « از خود بیگانگى » بایستى موضوع شناخت خود در متن تعلیم و تربیت هاى جدّى قرار بگیرد .

 

این پیشنهاد نباید بعنوان یک توصیه اخلاقى حرفه اى و وسیله آرایش زندگى تلقى شود ، بلکه بطور قطع مى دانیم که ما بدون « خود آشنائى » ، با پدیده « از خود بیگانگى » روبرو هستیم که میان آن ، و پوچ گرایى جز یک دیوار کوتاه و پرشکاف فاصله اى وجود ندارد . [ 115 ]

 

۰۹۳

متأسفانه « از خود بیگانگى » به این معنا ، با نظر به عوامل فردى و تربیت ها و انگیزه هاى اجتماعى و محیطى با انواع گوناگونش ، اکثریت چشمگیر انسان ها را در برگرفته است . چنین مى نماید که باضافه دعوت ها و تبلیغات جدّى پیامبران الهى که درباره شناخت خویشتن بوده ، داد و فریاد عظماى انسانیت از نویسندگان وادها گرفته تا نویسنده « انسان موجود ناشناخته » ، با اینکه تا امروز هم ادامه دارد ، در اقلیت هاى بسیار محدود اثر گذاشته و چنگال این نوع « از خود بیگانگى » را از گریبان اکثریت نزدیک به اتفاق همه دوران ها بر کنار نکرده است . از همین جا است که با اطمینان مى توان گفت : هیچ ایده ئولوژى و مکتبى مادامى که نتواند آیینه صیقلى شده اى براى شناساندن خود انسان ها به دست بگیرد و سپس بایستى ها و شایستى هاى خود را عرضه نماید ، کار قابل توجهى انجام نخواهد داد .

 

ممکن است در این مبحث اعتراضى وارد شود که مگر همه دانشمندان و فلاسفه در هر مکتبى که باشند ، اتفاق کلمه در این معنا ندارند که مجهولاتى در حقیقت موجودیت انسان وجود دارد که تاکنون حلّ نشده و پس از این هم حل شدنى بنظر نمى رسند ، با اینحال چگونه مى توان « از خود بیگانگى » ناشى از « خود ناآشنایى » را از قلمرو انسانى ریشه کن نمود ؟ [ 114 ] پاسخ این اعتراض با نظر به کیفیّت « خود آشنایى » روشن است ، زیرا پدیده حیات آدمى این مختصّ شگفت انگیز را دارد که همواره بمقدار حدّاکثر توانایى در معرفت که فلسفه بنیادین هستى او را روشن بسازد باضافه تعهد در آن مقدار از معرفت ، « آشنایى با خود » پیدا کرده و از درد « از خود بیگانگى » نجات پیدا مى کند . بارقه هایى از حیات همواره افق حیات را بآن اندازه که میدان تکاپو براى کمال را باز کند ، روشن مى سازد .

 

دلیل یقین آور این ادّعا اینست که انسان هاى هشیار و سازنده خود و تاریخ هرگز ادّعاى « خود آشنایى » صد درصد نداشته اند و بلکه با نظر به زندگى عینى و معرفتى که از آنان بیاد داریم ، نمى توانستند چنین ادّعایى داشته باشند ، مخصوصا با نظر به اینکه قوانین و فعّالیت ها و نمودهاى روانى زیادى در دوران هاى اخیر نصیب بشریت گشته است ، ولى انسان هاى پیروزمند تاریخ با بثمر رسانیدن « خود آشنایى » محدودشان مفیدترین گام ها را برداشته اند .

 

۰۹۲

منفى

 

 

تعریف اجمالى این نوع « از خود بیگانگى » عبارت است از فقدان خود یا بعضى از عناصر خود که موجب شکست آدمى در زندگى مى باشد . با نظر به کیفیت و عوامل این نوع ، شش معناى عمده براى « از خود بیگانگى » وجود دارد

 

۰۹۱

و انواع آن

 

 

اصطلاح معمولى امروزى درباره « از خود بیگانگى » که موجب تنفّر و تأسف مى باشد ، عبارت است از فقدان خود ، یا بعضى از عناصر خود ، در مجراى تأثّر از عوامل رباینده اى که دست به کار مى شوند و انسان را از خود بیگانه و محروم مى سازند . بدانجهت که در تعریف مزبور مفاهیم عمومى بکار رفته است ، لذا نمیتواند تعریف علمى دقیق براى « از خود بیگانگى » محسوب شود . پس ما مجبوریم روش تحلیلى دقیقى را در شناخت « از خود بیگانگى » پیش بگیریم .

 

با نظر به قرار گرفتن خود در مجراى دگرگونى ها و مورد آگاهى یا مجهول

 

( 1 ) معانى که براى اصطلاحات فوق گفته شد ، با صرف نظر از مناقشات لفظى است ، زیرا منظور ما بیان آن معانى و توضیحى درباره آنها است و در عین حال پرونده بحث باز است . [ 113 ] بودن آن ، هشت معناى مختلف را براى « از خود بیگانگى » مطرح کنیم . این هشت معنا بر دو نوع اساسى استوار شده اند :

 

نوع یکم « از خود بیگانگى » منفى .

 

نوع دوم « از خود بیگانگى » مثبت .

 

۰۹۰

1 حیات عالى ترین محصولى که کارگاه طبیعت تولید مى کند ، این پدیده با قطع نظر از ماهیت شگفت انگیزى که دارد ، داراى مختصات عمومى و روشنى

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) اوپانیشاد مقدمه به قلم دکتر تاراچند به سعى و اهتمام آقاى دکتر جلالى نایینى ص 306 .

[ 111 ] است که آن را از سایر اجزاء عالم طبیعت مشخص مى نماید ، مانند احساس ، لذت و الم ، آماده نمودن محیط براى زیست تولید نسل ، مقاومت در مقابل عوامل مزاحم . . .

 

همه جانداران در این پدیده مشترک مى باشند .

 

2 جان مانند خمیر مایه حیات براى جانداران است ، یا حیات در چهره احساس ملایم و ناملایم جان نامیده مى شود . 3 خود عامل مدیریت حیات است که تنظیم روابط حیات را با محیط طبیعى و با سایر موجودات پیرامون خود بعهده مى گیرد .

 

4 من از آنهنگام که خود مورد آگاهى قرار مى گیرد و مى تواند از « جز خود » تفکیک شود . من و خود باعتبار ابعاد و کیفیات مختلف ، با توصیفات گوناگونى متنوع میگردد ، مانند من اجتماعى ، من برتر ، من طبیعى ، من ایده آل ، من مجازى ، من حقیقى . . .

 

5 روان اصطلاحى است براى آن حقیقت واحد درونى که داراى فعالیّت ها و خواصّ و نمودهاى مخصوص مى باشد که در علوم گوناگون روانى مورد بحث و تحقیق قرار مى گیرند .

 

بنظر مى رسد که تفاوت چهره من و روان در وضع پویایى روان است که عبارت است از تحرّک دائمى و دگرگونى مستمر که در من حکمفرما است . اگر اولین استعمال کنندگان این اصطلاح باین معناى پویایى من توجه داشته و آن را روان اصطلاح کرده اند ، توجّهى فوق العاده با ارزش داشته اند . جلال الدین مولوى در توضیح اندیشه و امعان که بمعناى دقت در تفکر است ، چنین مى گوید :

 

 

 

 

 

چیست امعان ؟ چشمه را کردن روان چون ز تن وارست گویندش روان

چون ز تن وارست گویندش روان چون ز تن وارست گویندش روان

6 روح جنبه عالى روان که وابستگى آن را به جهان مافوق طبیعت محسوس نشان مى دهد ، روح نامیده مى شود . البتّه دو اصطلاح روح و روان گاهى بطور مترادف بجاى یکدیگر هم بکار برده مى شوند .

 

7 ذات اصطلاحى است داراى معناى عمومى که در مقابل جهان عینى بکار مى رود و اغلب مترادف با ماهیت است . [ 112 ] 8 شخصیت تبلور هماهنگ مجموع عناصر و فعالیّت هاى درونى که مدیریّت اصول بنیادین جهان درونى را در دست دارد ، شخصیت نامیده مى شود .

 

9 منش ( کاراکتر ) عبارت است از کیفیّت رسوب شده در شخصیت که بصورت عامل فعّال در زمینه زندگى دست به کار مى شود ، مانند منش هنرى ، منش قضایى ، منش روحانى ، منش سیاسى ، منش مدیریت . . .

 

10 عمل روانى که فونکسیون گفته مى شود : عبارت است از نمودها و فعالیت هایى در قلمرو روان که بر مبناى عوامل گوناگون صورت مى گیرد . با اختلاف مفاهیمى که در اصطلاحات ده گانه ملاحظه نمودیم ، موضوع بیگانگى نیز متفاوت مى باشد ، در نتیجه توصیف انسان با بیگانگى از هر یک از مفاهیم ده گانه ، معناى مشخصى را نشان خواهد داد :

 

بنابراین بیگانگى از حیات عبارت است از دست دادن یک یا چند خاصیت اساسى حیات ، مانند فاقد احساس بودن و غیر ذلک ، در صورتى که بیگانگى از خود عبارت است از دست دادن عامل مدیریت قلمرو درونى [ 1 ] .

 

۰۸۹

اصطلاح « از خود بیگانگى » اگر چه نمایش تازه اى در علوم انسانى امروزى دارد ، ولى اندک تتبّع در سرگذشت انسان ها اثبات مى کند که معناى واقعى این اصطلاح ، تاریخى بس کهن دارد و انسان هاى قرون و اعصار گذشته نیز آن معنا را مى شناخته اند و مورد محاسبه قرار مى داده اند . مسلم است که اگر ما معناى « از خود بیگانگى » را از دست دادن خود بجهت نادانى درباره آن ، یا بجهت شکست در مقابل عوامل نیرومندتر ، یا بجهت عوامل تحول که باعث تجدّد خودها مى شود ، منظور نماییم ، بایستى اعتراف کنیم که همه معانى سه گانه مزبور براى « از خود بیگانگى » از قدیمترین دورانهاى تاریخ بشرى وجود داشته است . اگر از این ملاحظه علمى قیاسى قطع نظر کنیم ، خواهیم دید اصطلاح « از خود بیگانگى » در اشکال مختلف آن نیز تاریخى بس طولانى دارد .

 

این اصطلاح را در شکل تندترى در عقاید اجتماعى افلاطون مى بینیم :

 

« کسى که نمى داند از کجا آمده است و چیست آن هدف و ایده آل مقدسى که بایستى خود را براى تحصیل و پیروى از آن هدف تمرین و تربیت نماید ، منکر خویشتن [ 109 ] است 1 . در یکى از اسطوره هاى آفریقایى چنین مى خوانیم :

 

« ئوگ بو ئین با » زنى نازا است ، بخاطر تولدّ دوباره خود ، راهى سفر به سوى خداوند مى شود . او بر نقص خویش آگاه است ، از وجود آن رنج مى برد و از ترمیم آن خود عاجز است . در راه حتى گرسنگى و تشنگى مى کشد ، در چندین مرحله و خوان باید بخاطر تجهیز و تقویت و کمال خود پیکار کند و با زورمندانى پنجه نرم کند . تازه پس از موفقیت در همه این مراحل مى تواند امیدوار باشد که از مراحل پایین و فرودین ، به مراحل عالى تر نائل آید و سرانجام بسوى خدا باز گردد . » « در اسطوره « ئیجاو » هنوز زندگى زمینى ، خود حجاب و پرده حائل و مانع میان انسان و خدا بشمار مى رود ، سالک تا از این زندگى نمیرد ، به معاد در فراز قوس صعود نخواهد رسید ابدیت ، روح » 2 .

 

چند موضوع در عبارات فوق بایستى مورد دقت قرار بگیرد :

 

1 « تولد دوباره خود » .

 

2 « آگاهى به نقص خود » .

 

3 « رنج بردن از آن نقص » .

 

4 « ناتوانى از ترسیم خود » .

 

5 « اعتلاء از مرحله پایین به مرحله عالى » .

 

مسلم است که در همه موضوع هاى پنجگانه مضمونى از احساس « از خود بیگانگى » وجود دارد ، یعنى احساس بیگانگى از خود پست .

 

این گونه سیر تحولى از خودها را در اوپانیشادها نیز مى توان سراغ گرفت . دکتر تاراچند تحت عنوان « تعلیمات اوپانیشاد : چنین مى نویسد :

 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

( 1 ) کتاب سیاست ارسطو ص 20 مقدمه سانتهیلر در مقایسه فلسفه اجتماعى و سیاسى دو فیلسوف ارسطو و افلاطون . ترجمه عربى

 

( 2 ) آفریقا افسانه هاى آفرینش تألیف یولى بایر ترجمه ژ . آ . صدیقى ص 227 و 228 .

[ 110 ] « بنابر عقیده اوپانیشاد زندگى حجّ است و بشر کسى است که به حجّ مى رود .

 

نقطه مبدء این سفر حالت مادّى است . در آغاز بشر اسیر طبیعت است و در چنگال قوانین آن گرفتار مى باشد و نظم طبیعت بر جمیع شئون حیاتى او حکمفرمائى مى کند . تمام زندگى و وجود او مثل حیات موجودات دیگر دستخوش و محکوم قوا و عواملى است که نمى تواند آن ها را بشناسد و بهمین سبب قادر نیست که آنها را تحت فرمان خویش درآورد ، از این منزل عازم سفرى پرشور مى گردد که سراسر راه آن پر از موانع و پرتگاه ها است . منازل ظاهرى این سفر چهار مرحله زندگى « آشرم » یعنى طالب علم و رئیس خانواده و خلوت گزین و تارک دنیا ( پا بر سر جهان نهاده ) مى باشد . و جنبه باطنى آن سیر و سلوک روح در طریقت براهمن است که از وادى تاریک و ژرف نادانى و کثرت ، صعود نموده به مدارج عالیه صفا مى رسد که در آنجا خورشید وحدت جاودانه مى تابد » 1 .

 

بدیهى است که در این سیر و سلوک ، آدمى خودهاى زیادى را پشت سر مى گذارد و با آشنایى با هر خود جدید از خود رانده شده بیگانه مى گردد .

 

دکتر تاراچند کلمه بیگانگى را در ص 304 از مأخذ زیر در تفسیر اوپانیشاد چنین آورده است :

 

« روح فردى ( روحى که آزمایش حیات است ) در اصل همان روح اعلاى کلّى است ، منتهى با جسم مرتبط گشته و اعراض بر آن غالب شده اند و بدین سبب موقتا اصل خویش را از یاد برده است . این بیگانگى را مراحل مختلفى است » این « از خود بیگانگى » مورد اعتقاد عده فراوانى از الهیون قدیم و جدید شرقى و غربى مى باشد .

 

۰۸۸

[ 108 ] این یکى از آن موادّ رسالت است که در حقیقت سایر موادّ رسالت انسانى را به ثمر مى رساند . دردهاى بیدرمان « از خود بیگانگى » ها جز با اجراى این ماده رسالت چاره پذیر نخواهد بود . زندگى بدون آشنایى با خود و تنفس بدون خود ایده آل نه تنها قابل تفسیر و توجیه نیست ، بلکه به تنهایى مى تواند همه قوانین منطقى زندگى و ارزش هاى آن را به تباهى بکشد . براى کشف ارزش و لزوم آشنایى با خود براى زیستن با خود ، مجبوریم مسئله « از خود بیگانگى » را مطرح نماییم :

 

۰۸۷

بدون تفسیر صحیح حیات ، پیدا کردن هدف اعلاى حیات امکان ناپذیر مى باشد .

 

اگر بخواهید محصول یک کارخانه معظم را پیدا کنید ، بدون شناخت حقیقت آن کارخانه ، موفق نخواهید گشت . چنانکه براى بدست آوردن محصول معینّى کارخانه اى با اجزاء و فعالیت هاى معین ضرورت دارد .

 

اگر ما درباره هدف هاى عالى زندگى بزرگترین اندیشه ها را بکار بیاندازیم آنگاه عالى ترین هدف ها را براى حیات تعیین کنیم ، مادامى که خود حیات را نشناخته باشیم ، آن همه اندیشه هاى ما جز خیالات و صرف وقت بیهوده چیزى نخواهد بود . و بالعکس اگر همه ابعاد حیات را از دیدگاه علمى محض بشناسیم ، ولى محصول و هدف اعلاى آن را درک نکنیم ، بهره بردارى ما از حیات جز در حدود غرایز و فعالیت نیروهاى معمولى آن ، نتیجه اى نخواهد داد .

 

براى اثبات اینکه حیات بدون فعالیت هاى هدف گیرى ماهیت خود را از دست مى دهد ، کافى است به اساسى ترین عنصر حیات که عبارت است از پدیده « میخواهم » توجه کنیم .

 

این « مى خواهم » که از چسباندن لب هاى کودک چند روزه به نوک پستان مادر شروع مى شود و با گذاشتن همه دنیا در اختیار آدمى ، پایان نمى پذیرد . بزرگترین عامل هدف گیرى انسان ها است .

 

هر اندازه که ما این عامل شگفت انگیز را به شوخى و به بازى بگیریم ، بهمان اندازه با جدیّت تمام ، همه رشته هاى ما را در اصلاح انسان ها بباد فنا خواهد داد . [ 104 ] آن مربّى و پیشتاز و متفکرى که درباره حیات به بحث و گفتگو و فعالیت برمیخیزد ، و این عنصر حیاتى « مى خواهم » را نادیده مى گیرد ، نه تنها حیات را نشناخته و کارى درباره آن صورت نداده است ، بلکه دیگران را نیز از اندیشه درباره ماهیت واقعى حیات محروم ساخته است .

 

آن مربّى و متفکر و پیشتازى که درباره هدف هاى رسمى و معمولى انسان دست به کار مى شود و آنها را زیر و رو مى کند و آمار مى گیرد و درجات آنها را معیّن مى نماید ، اگر چه پدیده هاى جارى در قلمرو حیات را بررسى مى نماید و از این راه نفعى بحال انسان ها بدست مى آورد ، ولى هیچ گونه حق ندارد که در مبارزه تحول اساسى انسان ها در راه کمال ، چون و چرایى بگوید ، زیرا غوطه خوردن در شناسائى معلول ها سودى در شناخت علت ها نمى بخشد ، تا بتواند تغییر منطقى در مسیر انسانى رو به کمال به وجود بیاورد .

 

بنابراین ، ما بایستى « میخواهم » را که اساسى ترین عنصر حیات و بزرگترین عامل هدف گیرى مى دانیم ، جدى تر از بررسى هاى رسمى مطرح نماییم و به بینیم که این پدیده از حیات ما چه مى خواهد ؟

 

مسلم است که حیات آدمى هر چه محدودتر باشد ، « مى خواهم » آن محدودتر خواهد بود و هر چه حیات آدمى ابعاد خود را بیشتر باز کند و فعالیّت ها و استعدادهایش متنوع تر گردد ، « مى خواهم » هایش هم از نظر کمیّت و هم از نظر کیفیت افزایش خواهد داشت . و این هم یک اصل ثابت و عمومى است که انسان در هر موقعیت معینى که قرار بگیرد ، « مى خواهم » هایش خود آن موقعیّت را کمتر و ناچیزتر از هدف عالى تلقى مى کند و گمان مى برد که این هدف عالى عبارت است از موقعیت بعدى که استعدادهایش باز و ابعادش گسترده تر و « مى خواهم » هایش متنوع تر خواهد بود . بدین ترتیب در هیچ یک از موقعیّت هاى زندگى ، آنچه که از « مى خواهم » ها توقع دارد ( وصول به هدف ) عملى نمى گردد . این شکست واقعى در حیات ، بیش از یک علت ندارد ، و آن اینست که آدمى نمى داند این پدیده شگفت انگیز « مى خواهم » را چه کند و چه نتیجه اى از آن بگیرد ؟ تنها یک راه حل براى [ 105 ] این مشکل دیده مى شود و آن اینست که بایستى براى انسان ها این حقیقت را قابل پذیرش ساخت که آنهمه « مى خواهم » ها که وسیله بروز و مستهلک شدن استعدادها است ، احتیاج به آبیارى با یک « میخواهم » زیر بنایى دارد که عبارت است از خواستن هدف اعلاى حیات که بالاتر است از چند بشقاب غذا و چند متر پوشیدنى و مقدارى لبها را از هم کنار کردن بعنوان خنده و دریدن دیگران بعنوان پیروزى و دریده شدن در دست دیگران یا قوانین طبیعت در انجام کار . اگر « مى خواهم » هاى معمولى انسان را در دیگران و در صحنه طبیعت مى گستراند ( بگمان اینکه رو به تحول تکاملى مى رود ) این « مى خواهم » زیر بناى انسان را در مجراى تحول تکاملى قرار مى دهد .

 

حیات آدمى بدون این « مى خواهم » جز امواج مادّه و معلول جبرى قوانین طبیعت ، چیزى نیست . با شروع فعالیت این « مى خواهم » است که حیات واقعى شروع مى گردد .

 

براى جریان افتادن این عامل بزرگ حیات هدفى ، بایستى همه مختصات مثبت انسانى در حدّ اعلاى امکان ، شناخته شود ، پس از شناخته شدن همه مختصات ، خاصیت منبع بودن آنها براى جوشش « مى خواهم » کشف میگردد . وقتى که دانسته شد که شرکت آن مختصات است که در هدف حیات مانند شرکت کردن همه اجزاء یک ماشین معظم در محصول است ، در اینصورت « مى خواهم » واقعى زیر بنایى بجریان مى افتد و کارگاه بسیار معظم انسان شروع به تولید محصول مى نماید که هدف حیات است .

 

با این جریان است که اندیشه و تعقل و هوش و آزادى و سازندگى و نوگرایى و تجسیم و بلندگرایى و ده ها مختصات مثبت انسانى در هویت « مى خواهم » شرکت مى ورزند .

 

بنابراین محصول این کارگاه که هدف حیات است ، نتیجه فعالیت همه آن مختصات مى باشد . بجهت ملاحظه نکردن این اصل است که اکثریت قریب به اتفاق انسان ها از وصول به هدف واقعى حیات محروم مى گردند ، یعنى مثلا یکى میخواهد [ 106 ] فقط با اندیشه که جزئى از ده ها مختصات دیگر است به هدف حیات برسد ، دیگرى مى خواهد تنها با نوگرایى به هدف حیات برسد و . . . در صورتیکه هر یک از آن مختصات در تحقق جزئى از هدف ضرورت قطعى دارد . هیچ جاى تردید نیست که عده اى از آن مختصات ، که در هدف اعلا شرکت دارند ، عوامل قطعى دگرگونى شخصیت رو به عظمتى است که تا حدّ کالبد تلقى کردن جهان هستى براى شخصیت بالا مى رود .

 

بعضى از آن مختصات عامل تحرک تا ورود به منطقه روح کلى است که اتّحاد انسانى را به ثبوت مى رساند . [ 107 ]

 

۰۸۶

در این مبحث یکى از مشکلات اساسى هدف و وسیله را بررسى مى کنیم .

 

این مشکل اساسى عبارت است از قرار گرفتن در جاذبیّت هدف ها و نجات دادن اصل حیات از آن جاذبیّت ها .

 

جاى تردید نیست که هیچ موضوعى نمى تواند عنوان هدف پیدا کند مگر اینکه اشتیاق و علاقه و اراده ما را به داشتن آن هدف برانگیزد و چنانکه در مباحث گذشته گفتیم : هر اشتیاق و علاقه ، اراده اى استهلاکى در حیات ما وارد مى سازد . از طرف دیگر در هر هدف گیرى که ما انجام مى دهیم ، یا شکست مى خوریم و یا هدف را بدست مى آوریم ، اگر با شکست روبرو شویم ، مقدارى از حیات ما بجهت استهلاک اشتیاق و اراده و علاقه بآن موضوع شکست خورده است و اگر پیروز شویم ، هنگامى که هدف در اختیار ما قرار مى گیرد ، اگر چه از نظر منطقى ما در آن هدف پیروز شده ایم ، ولى با نظر به عظمت حیات و خواسته هاى واقعى آن ، چیزى را در مقابل آن نیروى حیاتى که از دست داده ایم ، در اختیار خود نمى بینیم ، اگر چه ممکن است با خیال و بازیگرى هاى ذهنى آن چیز بدست آورده را عامل جبران آنچه که از دست رفته تلقى نماییم . این مشکل را با هیچ تلقین و خیال بافى نمى توان حلّ و فصل نمود . راه حلّ این مشکل جز این نیست که ما میان هدف هاى منطقى و وسیله هاى حیاتى تفکیک نماییم .

 

با این توضیح که هر هدف مطلوب و وسایلى که براى بدست آوردن آن انتخاب مى شوند ، از انگیزه هاى منطقى سرچشمه مى گیرند و با اصول منطقى بجریان مى افتند و انسان را در آن هدف پیروز مى نمایند .

 

این گونه جریان هدف و وسیله همه زندگى فردى و اجتماعى ما را تأمین مى نماید . مشکل از آنجا ناشى مى شود که ما این جریانات را اشباع کننده خود حیات تلقى مى کنیم ، نه وسیله آبیارى و تقویت آن براى بارور شدن .

 

این مسئله بدان مى ماند که بگوئیم : هدف باغبان از احداث باغ بیل زدن و آبیارى و تقویت زمین است تنها راه حلّ این مشکل تفسیر و توجیه حیات براى [ 103 ] انسان ها است ، بطورى که براى انسان ها اثبات شود که همه هدف هاى زندگى معمولى شما وسیله هایى براى بارور شدن اصل حیات شما است .

 

 

۰۸۶

در این مبحث یکى از مشکلات اساسى هدف و وسیله را بررسى مى کنیم .

 

این مشکل اساسى عبارت است از قرار گرفتن در جاذبیّت هدف ها و نجات دادن اصل حیات از آن جاذبیّت ها .

 

جاى تردید نیست که هیچ موضوعى نمى تواند عنوان هدف پیدا کند مگر اینکه اشتیاق و علاقه و اراده ما را به داشتن آن هدف برانگیزد و چنانکه در مباحث گذشته گفتیم : هر اشتیاق و علاقه ، اراده اى استهلاکى در حیات ما وارد مى سازد . از طرف دیگر در هر هدف گیرى که ما انجام مى دهیم ، یا شکست مى خوریم و یا هدف را بدست مى آوریم ، اگر با شکست روبرو شویم ، مقدارى از حیات ما بجهت استهلاک اشتیاق و اراده و علاقه بآن موضوع شکست خورده است و اگر پیروز شویم ، هنگامى که هدف در اختیار ما قرار مى گیرد ، اگر چه از نظر منطقى ما در آن هدف پیروز شده ایم ، ولى با نظر به عظمت حیات و خواسته هاى واقعى آن ، چیزى را در مقابل آن نیروى حیاتى که از دست داده ایم ، در اختیار خود نمى بینیم ، اگر چه ممکن است با خیال و بازیگرى هاى ذهنى آن چیز بدست آورده را عامل جبران آنچه که از دست رفته تلقى نماییم . این مشکل را با هیچ تلقین و خیال بافى نمى توان حلّ و فصل نمود . راه حلّ این مشکل جز این نیست که ما میان هدف هاى منطقى و وسیله هاى حیاتى تفکیک نماییم .

 

با این توضیح که هر هدف مطلوب و وسایلى که براى بدست آوردن آن انتخاب مى شوند ، از انگیزه هاى منطقى سرچشمه مى گیرند و با اصول منطقى بجریان مى افتند و انسان را در آن هدف پیروز مى نمایند .

 

این گونه جریان هدف و وسیله همه زندگى فردى و اجتماعى ما را تأمین مى نماید . مشکل از آنجا ناشى مى شود که ما این جریانات را اشباع کننده خود حیات تلقى مى کنیم ، نه وسیله آبیارى و تقویت آن براى بارور شدن .

 

این مسئله بدان مى ماند که بگوئیم : هدف باغبان از احداث باغ بیل زدن و آبیارى و تقویت زمین است تنها راه حلّ این مشکل تفسیر و توجیه حیات براى [ 103 ] انسان ها است ، بطورى که براى انسان ها اثبات شود که همه هدف هاى زندگى معمولى شما وسیله هایى براى بارور شدن اصل حیات شما است .

 

 

۰۸۵

[ 101 ] امّا طرق انتخاب هدف در جهان برون ذاتى ، مى توان گفت : به شماره افراد انسان ها ، راه هاى انتخاب هدف متعدد و متنوع است .

 

وسایل اساسى انتخاب راه ، تعقل و اندیشه و اراده و تصمیم هاى صحیح است که با استفاده از تجربه ها و دانسته هاى خود و دیگران و تحمل و بردبارى در مقابل امواج تیز خواسته ها بکار مى افتند و هدف را نشان مى دهند :

 

 

 

 

 

تو پاى به راه در نه و هیچ مگوى خود راه بگویدت که چون باید رفت

خود راه بگویدت که چون باید رفت خود راه بگویدت که چون باید رفت

 

در این زندگانى ممکن است انواعى از موضوعات مادى ، ما را وارد جاذبیّت خود نماید ، اگر ملاک هدف گیرى در درون ما مختل نشده باشد ، آن موضوعات نمى توانند جاذبیت هدفى پیدا کرده ، حیات ما را در خود بخشکانند . بلکه با این اعتقاد که موضوع بدست آمده امانتى است که براى صلاح حال ما و اجتماع ، به ما سپرده شده است . بجاى آنکه چنگال کشنده آن موضوعات مادّى حیات ما را در میان خود بفشارد ، آنرا وسیله اى براى برداشتن چنگال نیازمندى از گریبان افراد جامعه تلقى مى کنیم . ممکن است انواعى از محبوبیّت هاى اجتماعى بسراغ ما بیایند و اگر ملاک هدف گیرى درون ما مختل نشده باشد ، آن محبوبیّت ها نمى توانند جاذبیّت هدفى پیدا کرده ما را با عشق به محبوبیت در نزد دیگران ، به خصومت با خویشتن وادار نمایند . بلکه این محبوبیت وسیله اى براى آگاهى از دردهاى دیگران و راهنمائى به درمان آنها قرار مى گیرد .

 

اگر فهم و استعداد و قدرت اندیشه هاى منتج نصیب ما گردند ، بدون اینکه ما را در جاذبیّت هدفى خود میخکوب کنند ، وسایلى تلقى مى شوند که در راه حلّ مشکلات و پرده برداشتن از روى مجهولات بکار مى افتند و راه را براى هدف هاى عالى باز مى کنند . بطور کلّى هر امتیازى را که تحت سلطه ما قرار بگیرد ، از آن جهت که با موقعیت ما فاصله داشته و ما با انتخاب وسایل کار و کوشش به آن رسیده ایم ، هدف منطقى محسوب مى کنیم و وسیله حیاتى . براى توضیح این دو جنبه اى هدف ها مبحث زیر را مطرح مى کنیم : [ 102 ]