پژوهش

تحقیق و بررسی کلام مولا و ارتباط آن با قرآن

پژوهش

تحقیق و بررسی کلام مولا و ارتباط آن با قرآن

۰۹۷۶

درباره پدیده آرزو ، انسان شناسان و اخلاقیون مطالب قابل توجه فراوانى گفته اند . آنچه که به محتویات جملات امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه مربوط است . اینست که این زندگانى طبیعى که هر کسى چند روزى کم و بیش از آن برخوردار است ، مانند آن دریا است که امواجش آرزوها و امیدها و خواسته ها و اراده ها و اشتیاقها است و جاى تردید نیست که براى بوجود آمدن این امواج چه به نتیجه برسند و چه به نتیجه نرسند ، نیروها صرف مى شود و زندگى مستهلک میگردد و در هر حال پایان همه آنها مرگ است .

 

اگر این امیدها و آرزوها مفید بحال زندگى مادى و معنوى بوده باشند مقدمه اى براى عمل مثبت خواهند بود و اگر بى اساس و بیفایده بوده و معلول خیالات پا در هوا باشند ، هم نیروهاى مغزى و روانى مستهلک شده است و هم [ 164 ] دست آدمى خالى از عمل میباشد . پس در این زندگانى که عمده عامل محرک آن ، امیدها و آرزوها است ، خرد حکم میکند که آنها را با اعمال صالحه عینى تحقق ببخشد . در این هنگام اعمال مفید انجام داده و مرگى که به سراغش خواهد آمد ضررى به او نمیرساند . و بالعکس ، کسى که در روزگار امیدها و آرزوها کوتاهى کند ، و نتواند آنها را براساس خرد و وجدان تنظیم نموده و در عمل از آنها بهره بردارى نماید ، عملش خسارت بار و مرگش ضرربار خواهد بود .

 

19 . الا فاعملوا فى الرّغبة کما تعملون فى الرّهبة ( هشیار باشید ، در هنگام خوشى و رغبت چنان عمل کنید که در موقع ترس و وحشت عمل میکنید . )

 

۰۹۷۵

4 . فانّ الدّنیا ادبرت و اذنت بوداع و انّ الآخرة قد اقبلت و اشرفت [ اشرقت ] باطّلاع ( دنیا پشت گردانده و اعلام وداع مینماید و آخرت روى آورده و اشراف آگاهانه دارد ) میتابد

 

هر لحظه اى از زمان که از آینده میرسد و بگذشته میخزد دنیا گامى از ما دور مى شود و بمقدار آن لحظه آدمیان را وداع مى گوید

 

جریان زمان که لحظه به لحظه ، آن به آن ، رابطه ما را با جهان خارجى و موجودیت خودمان متغیر میسازد . آنچه که جریان زمان در ارتباط ما با جز خود بوجود میآورد ، نه توقفى است و نه برگشتى بلکه گذشتن است و بس اگر همه نیروهاى جهان هستى دست بهم بدهند و همه انسانهائى که در این کره خاکى زندگى کرده و رهسپار زیر خاک گشته اند و آنانکه هم اکنون در روى زمین قدم برمیدارند و حتى آنانکه بعد از این به دنیا خواهند آمد ، با جدى ترین اراده بخواهند که یک لحظه را براى کمترین مدت متوقف نمایند ، امکان پذیر نخواهد بود . خداوند حکیم چه حکمت متعالیه اى در ساختمان [ 152 ] حواس و ذهن و شکل جهان طبیعت بکار برده است که سریع ترین حرکت لا ینقطع را بصورت ثابتهائى در برابر لمس ما و دیدگان ما تجسم بخشیده است ، که به ستاره ها مینگریم و میگوئیم اینها همان ستارگانى هستند که دیشب دیده بودیم . به درختان مى نگریم و چنین مى پنداریم که همان درختانى هستند که دیروز از آنها میوه چیده ایم . این انسانها موجوداتى هستند که سالیان متمادى با آنان در حال ارتباط هستیم . این همان صندلى است که چند ماه است در اتاق من قرار گرفته و من از آن بهره بردارى مینمایم اگر نمایش ثابت در حقایق و رویدادهائى که در عالم طبیعت پیرامون ما را گرفته اند ، وجود نداشت با این حواس و ذهن که ما داریم حتى یک لحظه هم نمیتوانستیم با این حقایق و رویدادها رابطه اى برقرار نمائیم بقول مولانا :

 

 

 

 

شاخ آتش را بجنبانى بساز این درازى خلقت از تیزى صنع مینماید سرعت انگیزى صنع

در نظر آتش نماید بس دراز مینماید سرعت انگیزى صنع مینماید سرعت انگیزى صنع

پس واقعیات جهان طبیعت در همان لحظه که از آینده میرسد و سلام میگوید ، همان سلامى که کرده است ، وداع آخرین را هم در برداشته هرگز بار دیگر با ما رویاروى نخواهد گشت . براى درک گذشت لحظات زمان ، نخست بر این جملات زیبا بنگرید : « وقتى که ترس ساعت تلخ آخرین ، روح ترا چون سایه تیره اى دربرگیرد و تجسم مناظر دهشت زاى رنج احتضار و کفن مرگ و تابوت و ظلمت جاودانى و گورتنگ و تاریک به لرزه ات در آورد و دلت را به چنگ غم و اضطراب بسپارد ، بزیر آسمان رو ، گوش بزمین ، به آب ها ، به فضاى پهناور ده ، گوش کن که میگویند : روزى چند دیگر خورشید در مسیر خود بهمه جا خواهد نگریست و اثرى از تو نخواهد یافت ، نه در روى زمینت خواهد یافت نه در دل خاک سرد که کالبد بیجانت را اشکریزان در آن نهاده بودند ، نه در دل اقیانوس که خشکیها را در برگرفته است . زمین که دیرى غذایت داده بود ، طلبش را از تو مطالبه خواهد کرد و ترا دوباره بصورت [ 153 ] ذرات خاک در خواهد آورد ، تا روئیدنیها را غذا دهى : هرگونه اثر حیات انسانى را ، ائر وجود فردى ترا از میان خواهد برد ، تا براى همیشه با عناصر اربعه ات در آمیزد و بصورت صخره اى استوار و بى احساست در آورد ، یا خاک سنگین و بى حرکتت کند که روستایى جوان و زحمتکش با گاوآهن خود در همش نوردد و آنگاه درخت بلوطى ریشه هاى خود را در درونت بگستراند و در کالبدت فرو برد .

 

اما گمان مبر که یکه و تنها روى بدین خانه جاودان میبرى و در آنجا بى یار و راهنما میمانى ، زیرا تو در عالم آرزو هم خوابگاهى بهتر از این نخواهى یافت آنجا که هستى در کنار رهبران و بزرگان قوم ، کنار پادشاهان و نیرومندان جهان ، کنار خردمندان و خوبان و خوبرویان ، کنار سپیدمویان و روشن بینان و صاحبنظران روزگاران کهن ، خواهى خفت که جملگى در یک خوابگاه بزرگ و پرجلال خانه گرفته اند ، و این دیوارهاى عظیم و صخره هاى پردندانه که از فرط قدمت با خورشید برابرى میکنند ، این دره هاى پهناور که گوئى پیوسته به اندیشه هاى عمیق فرو رفته اند ، این جنگلهاى کهن و انبوه ، این رودخانه هائى که با این همه جلال و شکوه به راه خود میروند و این جویبارها که با زمزمه شکوه آمیز خود از میان چمنزارها میگذرند و سیرابشان میکنند ، و این اقیانوس بیکران لاجوردین که همه اینها را در میان خود گرفته ، جملگى زر و زیور این گور بزرگ آدمیانند .

 

خورشید زرین و سیارگان و جمله میهمانان خوان بیحد و کران آسمان از خلال گذشت اعصار و قرون بر این آرامگاه تیره مرگ میتابند ، همه اینها دستى هستند که به سوى این خاک نشینان در خواب رفته دراز شده اند .

 

اگر بر بال صبح نشینى یا از صحراى بیکران بگذرى ، یا بمیان جنگلهاى انبوهى روى که رود « ارگون » از میانشان میگذرد و درهایشان به روى هر صدائى از جهان بسته است ، تا تنها به صداى خود گوش فرا دهند ، باز همه جا مرگ [ 154 ] را فرمانفرما خواهى یافت ، خواهى دید که باگذشت سالها ، میلیونها از این زندگان در اینجا بستر خواب جاودان خویش را گسترده اند ، خواهى دید که جز مرگ هیچ کس در این سرزمین زنده جاودان نمانده است . در این صورت چگونه ممکن است تو در اینجا تنها بمانى و یکه و خاموش دنیاى زندگان را ترک گوئى و هیچ دوستى از این سفر دور و درازت آگاه نشود ، همه آنان که دم برمیکشند ، شریک سرنوشت تواند ، تو وقتى که بدین سفر رفته باشى ، آنکس که بهم چیز با لبخند مى نگرد ، خواهد خندید و آنکس که همه چیز را جدى مى بیند ، افسرده خواهد گشت و در هر دو حال همه دنبال احلام و آرزوهاى خویش را خواهند گرفت ، اما دیرى نمیگذرد که جمله آنان شادیها و گرفتاریهاى خود را ترک خواهند گفت و براى خواب جاودان به سراغ آن بسترى که تو در آن خفته اى خواهند رفت .

 

قطار بلند زمانه پیوسته به راه خویش میرود و همراه خود فرزندان آدم را از نوجوانان سبز خطى که در بهار عمرند ، تا آنان که در زیر بار سنگین سالها پشت خم کرده اند ، از مادران فرسوده تا دختران نو رسیده ، از کودکان زبان ناگشوده تا پیران سپیدمو ، یکایک بنزد تو میآورد و در کنارت جاى میدهد ، تا در دنبال آنان نوبت آنهائى فرا رسد که حتى دیده بروى این جهان نگشوده اند .

 

چنان زى که چون هنگام فرا خواندنت براى شرکت در جمع فزون از شمار کاروانیانى رسد که روى بجانب این قلمرو مرموز دارند تا در آنجا هر یک در اطاق خاص خود در منزلگه خاموش مرگ بار اندازند و خانه گیرند ، تو همچون آن بنده نباشى که با تازیانه روانه سیه چالش میکنند . آنکس باش که با قدمهائى استوار و با قوت دل بجانب اقامتگاه جاودان خویش میرود ، تا در آنجا روپوش خود را بر بستر مرگ بگستراند و آنگاه بزیر آن رود و دیده براى خوابى پر رؤیا و دلپذیر بر هم نهد » بریانت . [ تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ج

 

8 . ] بلى همه اینها صحیح است ، و این هم یک حقیقت روشنى است که اگر [ 155 ] بخواهیم در روى صخره اى استوار از یک کوه بنشینیم و به رفتن و آمدن فصول چهارگانه بهار و تابستان و پائیز و زمستان بنگریم و به تماشاى طلوع و غروب آفتاب و ظهور و زوال زیبائى ها و قدرت ها و فرسوده شدن همه طراوت ها و تجدد مستمر همه نمودها و اشکال تماشا کنیم ، و گمان کنیم آنها همگى میروند و ما نشسته ایم و بتماشاى آنها پرداخته ایم ، بخطا رفته ایم ، آرى ، ما خود رفته ایم ، ولى با تفکر غلط و خطا :

 

 

 

 

نیک بنگر ما نشسته میرویم پس مسافر آن بود اى ره پرست که مسیر و روش بر مستقبلست

مى نبینى قاصد جاى نویم ؟ که مسیر و روش بر مستقبلست که مسیر و روش بر مستقبلست

( مولوى ) هیچ سکون و رکود مرگبارتر از آن نیست که موجود رونده و پویا احساس رکود و ایستائى نماید . چه خسارتى زیانبارتر از آنکه آدمى در نقطه اى از زندگى بخیال آنکه در ساحل زمان نشسته و گذشت زمان چون جویبارى از کنار او عبور میکند و کارى با او ندارد ، بتماشاى گذشت زمان قناعت بورزد ، و این مقدار نفهمد که نشستن در ساحل خیالى زمان و تماشا به گذشت زمان که در دگرگونى اشکال و پدیده هاى طبیعت و وضع موجودى او نمودار میگردد ، کارى جز پاره پاره کردن وحدت شخصیت او و سپردن هر جزئى از آن ، به آنچه که در جویبار زمان بگذشته میخزد ، ندارد . عامل سازنده موجودیت آدمى و تنظیم کننده ارتباط او با واقعیات ، نگرش به واقعیات گسترده در جویبار زمان است و تلاش براى تحصیل آمادگى بهره بردارى از واقعیاتى که از حال حاضر به بعد امکان پذیر خواهدگشت . هر لحظه اى که از آینده میرسد براى آن کسیکه پیروز بر زمان و با نظاره و اشراف بر آن ، زندگى میکند ، پیامى از پایان عمر و آغاز ابدیت میاورد ، با اینحال نشستن در زیر درخت خلقت و تماشا در شاخ و برگ دگرگون شونده آن ، بچه کار آید ، مادامیکه من نمیدانم دگرگونى این درخت پرشاخ و برگ خلقت براى رویانیدن میوه است که من باید با تلاش و [ 156 ] کوشش شایستگى چیدن میوه آن را بدست بیاورم ، درک و شناخت حرکت و دگرگونى چه اثرى براى من خواهد داشت . امیر المؤمنین علیه السلام پس از بیان حرکت مستمر دنیا و پشت گرداندن آن به زندگان ، هشدار جدى به انسانها میدهد و میگوید :

 

8 . الا و انّ الیوم المضمار و غدا السّباق و السّبقة الجنّة و الغایة النّار ( امروز زمان تکاپو و فردا روز سبقت است ، سبقت بر بهشت و پایان [ عقب ماندگى ] دوزخ ) .

 

زندگى آدمى حرکتى است طبیعى که فقط از آغاز هشیارى به حرکت انسانى تحول مییابد و دنیا براى او میدان مسابقه میگردد مسابقه در خیر و کمال .

 

شاید بتوان گفت : عمومى ترین پدیده اى که در کره خاکى فراگیر همه جانداران است ، حرکت و جنبش است . در حقیقت جاندار منهاى حرکت مساویست با جاندار منهاى جان . چنانکه انسان منهاى اندیشه مساویست با انسان منهاى انسانیت . این یک مسئله روشنى است که براى اثباتش نیازى به استدلال و جر و بحث وجود ندارد . آنچه که مهم است اینست که اکثریت اسف انگیز بنى نوع انسانى حرکت بمعناى طبیعى محض آن را دلیل موجودیت خود تلقى میکنند . آنان استدلالى که به « من هستم » میآورند ، اینست که میتوانند راه بروند ، مکان خود را تغییر بدهند ، از یک موضع گیرى به موضع گیرى دیگر منتقل شوند ، روابط خود را با طبیعت و انسانها دگرگون نمایند در دوران ما اینگونه دلایل با حرکت هاى سریع تر مثلا هزار کیلومتر در یک ساعت با هواپیماهاى مدرن ، تقویت شده اند این حرکت همان مقدار دلیل موجودیت انسان است که حرکت کازارها و کهکشانها و حرکت الکترونها و حرکت عقرب و افعى و یک مگس در لجنزار دلیل موجودیت این موجودات میباشد . سرعت حرکت انسان چگونه میتواند با سرعت حرکت نور قابل مقایسه [ 157 ] باشد ؟ ولى میدانیم که حرکت نور کمترین ارزشى در برابر حرکت دست یک انسان ندارد که براى خورانیدن یک جرعه شربت براى بیمارى که نیاز به آن دارد بکار میفتد . حرکت یک انسان از کره زمین به کره ماه با یک تحول انقلابى درونى وى از پستى به رذالت ، چگونه قابل مقایسه میباشد ؟ اگر یک انسان با سرعتى فوق سرعت نور [ اگر قابل تصور باشد ] همه کهکشانها را در هم نوردد و برگردد ، ولى دو قدم براى انسانى که در آتش میسوزد و یا در آب غرق میشود حرکت نکند ، چه کارى انجام داده است ؟ حرکت مطلوب ما انسانها است ، اما آن حرکتى که در اصطلاح رهروان کوى حقیقت معراج نامیده میشود

 

 

 

 

نه چو معراج زمینى تا قمر بلکه چون معراج کلکى تا شکر

بلکه چون معراج کلکى تا شکر بلکه چون معراج کلکى تا شکر

( مولوى ) در دوران ما مسابقه در سرعت حرکات بشدت در جریانست ، این مسابقه تنها براى سلطه به کرات فضائى است که اگر تکاپوهاى زمینى براى سبقت گرفتن در میدان تنازع در بقاء کفایتشان نکند ، از تسخیر کرات فضائى بهره بردارى نموده و در همان دور دست ها به تعقیب یکدیگر خواهند پرداخت .

 

اگر این حرکت ها و سیر و سیاحتها در کرات و فضاهاى بسیار دور براى مسابقه در خواندن کتاب تکوینى الهى و بهره بردارى براى « حیات معقول » انجام میگرفت ، اولین نتیجه اى که میداد ، خواب آرام چهار میلیارد و نیم نفوس کره زمین بود که از آغاز حرکت به فضاها و کرات ، به چشمان آنان راه نیافته است که آیا شیپور مسابقه را براى آدمکشى امروز بصدا در میآورند یا فردا . در عنوان بحث گفتیم : زندگى آدمى حرکتى طبیعى است که فقط از آغاز هشیارى به حرکت انسانى تحول مییابد و دنیا براى او میدان مسابقه میگردد مسابقه در خیر و کمال . معناى مسابقه آن مفهوم معمولى و رایج در میان مردم نیست که با تحرک حس رقابت صورت میگیرد ، بلکه منظور اینست [ 158 ] که هشیاران زنده و هدفدار با مشاهده عظمت و کمال رهروان منزلگه حقیقت ، به هیجان و تکاپو وادار میشوند و خود را اعضائى از آن کاروان تلقى میکنند که حتى اگر سبقت بر آنان بگیرند برمیگردند و گرفتن از دست آنانرا وظیفه و عامل سرعت در حرکت میدانند . در آیات قرآنى در چند مورد دستور به مسابقه داده شده است ، نه مسابقه در میدان تنازع در بقا و خونریزى ، بلکه براى پاک شدن از آلودگیها و ورود بر جاذبه لقاء اللّه ( دیدار خداوند ) :

 

سابِقُوا اِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ

 

1 . ( سبقت کنید به بخشایش پروردگارتان ) و نه براى انحصار قدرت در راه سلطه گرى و برچیدن بساط مسابقه در فضیلت و شرافت و تقواى انسانى .

 

اُولئِکَ یُسارِعُونَ فِى الْخَیْراتِ وَ هُمْ لَها سَابِقُونَ

 

2 . ( آنان مردمى هستند که به آیات الهى ایمان آورده اند ، در راه وصول به خیرات شتاب میکنند و آنان براى خیرات سبقت میجویند ) نه سبقت براى اشباع خودخواهیهاى ویرانگرشان .

 

10 . ا فلا تائب من خطیئته قبل منیّته الا عامل لنفسه قبل یوم بؤسه ( آیا بازگشت کننده اى از گناه پیش از فرا رسیدن مرگش نیست ، آیا کسى نیست که پیش از روز سخت و دردناکش بر خود کارى کند . ) آیا میتوانیم پیش از فرا رسیدن مرگ ، زندگى را پاک نموده و این امانت الهى را بدون نقص به پیشگاه خداوندى ببریم ؟ آیا میتوانیم پیش از مشاهده نتایج شرم آور پستى ها و وقاحتهاى خود ، چاره اى بیندیشیم و جان خود را از گرداب مهلک سرنوشت نجات بدهیم ؟

 

آرى ، میتوانیم . مگر ما انسان نیستیم ؟ مگر ما آن قدرت را نداریم

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الحدید آیه

 

2 . المؤمنون آیه

 

61 .

[ 159 ] که آدرس جان خود را پیدا کنیم ؟ آرى این قدرت را هم داریم . مگر ما نمیدانیم که

 

 

 

 

اینجهان کوهست و فعل ماندا سوى ما آید نداها را صدا

سوى ما آید نداها را صدا سوى ما آید نداها را صدا

( مولوى ) آرى ، این را هم میدانیم . مگر ما اسرار آمیز بودن جهان هستى و سکوت پرغوغاى جهان را در مجراى قوانین درک نمیکنیم ؟ آرى ، این حقیقت را هم درک میکنیم . بالاتر از اینها ، ما که براى هر بعدى چه زمانى و چه هندسى و چه ساکن و چه متحرک ، نمیتوانیم پایان و ساحلى درک کنیم ، چه شده است که این ساحل و پایان را براى روح یا شخصیت خود قطعى تلقى میکنیم ؟ آرى ، حیات روحى مادر این چند روزه خلاصه نمیشود ، ما نابود نمیشویم ، ما از پلى بنام مرگ عبور میکنیم . اگر در عالم ماده چنین قانونى را مى پذیریم که « هیچ موجودى معدوم نمیشود و هیچ معدومى موجود نمیگردد » با کدامین دلیل وقتى که به عالیترین محصول کارگاه خلقت که صدها اصول زیربنائى و روبنائى طبیعى آنرا بنام حیات بوجود آورده است میرسیم ، آنرا از قانون مزبور مستثنى میدانیم ؟ و میگوئیم :

 

 

 

 

یا سبو یا خم مى یا قدح باده کنند یک کف خاک در این میکده ضایع نشود

یک کف خاک در این میکده ضایع نشود یک کف خاک در این میکده ضایع نشود

فقط مخصوص به مواد عالم طبیعت است و راهى به حیات ندارد ؟ ما مى بینیم حیات در آنهنگام که در کانال وجود انسان به جریان میفتد ، موجب به وجود آمدن روان [ یا روح ، شخصیت ، من ] میگردد . این روح با دلایلى کافى وجود دارد ، اگر از کلمه روح قهر کرده اید ، بگوئید : شخصیت که مبناى مسائل فراوانى از روانشناسى و روانپزشکى و روانکاوى است ، وجود دارد .

 

و اگر با کلمه شخصیت هم میانه خوبى ندارید ، بگوئید : من وجود دارد .

 

اگر او را هم قاچاق تلقى کردید ، بگوئید : یک خود وجود دارد که مدیریت اجزاء داخلى و خارجى بدن و نیروهاى ذهنى و درونى را بعهده دارد . این خود [ 160 ] موجود شده است ، آیا همه اجزاء و پدیده هاى جهان طبیعت مشمول قانون « هیچ موجودى معدوم نمیشود و هیچ معدومى موجود نمیشود » بوده و خود یا روح یا شخصیت یا من است که فقط از قانون مزبور استثناء شده است ، یعنى با اینکه بوجود آمده است ، معدوم میگردد ، ؟ این حیات و شخصیت بوجود آمده بجهت ارتکاب گناهان آلوده میشود و از شایستگى ورود در جاذبه کمال که پایانش جاذبه لقاء اللّه ( دیدار خدا ) است ، ساقط میگردد . هیچ چاره اى براى جلوگیرى از این سقوط وجود ندارد مگر پاک ساختن حیات و شخصیت که جز با جبران آن تباهى ها که بر حیات مردم وارد آورده است و جز بوسیله توبه که پاکسازى درون است ، امکان پذیر نمیباشد .

 

آیات قرآنى که دستور به توبه میدهد در موارد متعددى آمده است .

 

این آیات را میتوان به گروه هائى متنوع تقسیم کرد از آنجمله :

 

گروه یکم بجهت اهمیت پدیده توبه که عبارتست از تجدید رابطه میان انسان و خدا ، در چند مورد خداوند خود را با کلمه تواب توصیف فرموده است از آنجمله :

 

اِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحیمُ

 

1 . ( قطعاً خدا است که حتماً پذیرنده توبه و مهربان است .

 

اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ

 

2 . پروردگارا ( ( قطعاً توئى پذیرنده توبه و مهربان ) وَ اَنَا التَّوَّابُ الرَّحیمُ

 

3 . ( و منم پذیرنده توبه و مهربان ) وَ اِنَّ الْلَّهَ تَوَّابٌ حَکیمٌ

 

4 . ( و قطعاً خداوند پذیرنده توبه و حکیم است ) در این آیات در اغلب موارد پس از کلمه تواب ، کلمه رحیم آمده

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . البقرة آیه

 

37 . و

 

54 . و التوبه

 

104 . و

 

2 . البقره

 

3 . البقره آیه

 

4 . النور آیه

 

10 .

[ 161 ] است که بر ارتباط توبه پذیرى خداوند متعال با محبت و مهربانى او بر بندگانش دلالت میکند . و در یکى از آیات پس از کلمه تواب ، کلمه حکیم آمده است .

 

این تنوع براى آنست که گمان نرود که محبت و مهربانى خداوندى براى پذیرش توبه یک وصف ثانوى است ، بلکه این پذیرش بر مبناى حکمت عالیه الهى است که :

 

 

 

 

چنین شنیدم که لطف یزدان بروى جوینده در نبندد درى که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد

درى که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد درى که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد

( حکیم صفا اصفهانى ) این حکمت الهى باز شدن درى است که آدمى بروى خود مى بندد و خود را از دیدار خداوندى که همواره با او است وَ هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کُنْتُمْ

 

1 . محروم میسازد ، بار دیگر دست دراز میکند و آن در را باز میکند ، این در باز کردن توبه نامیده میشود . خداوندیکه مقصود خود را از آفرینش و مسیر آنرا چنین بیان نموده است که :

 

اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ

 

2 . ( ما از آن خدا و به سوى او برمیگردیم ) محال است که از مقصود خود تخلف کند و خلاف وعده و قولش عمل کند :

 

وَ مَنْ اَصْدَقُ مِنَ الْلَّهِ قیلاً

 

3 . ( و کیست راستگوتر از خدا ) وَ لَنْ یُخْلِفَ الْلَّهُ وَعَْدَهُ

 

4 . ( خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند ) پس خداوند بشر را از آن خود قرار داده و همواره با او است . این بشر نادان و خودخواه است که خود را از جوار ربوبى کنار میکشد و چاره کنار رفتن و دور شدن ، برگشتن دوباره است . و پذیرش الهى این بازگشت

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الحدید آیه

 

2 . البقره آیه

 

3 . النساء آیه

 

4 . الحج آیه

 

47 .

[ 162 ] را حکمتى است که از محبت و مهر الهى ناشى مى شود که بادورى بشر از او ، او از بشر دور نمیگردد .

 

پیش از آنکه نتایج اعمال زشت ، ما را بروز سیاه بنشاند ، پیش از آنکه وقاحتها و بیشرمیهاى ما از لابلاى سطوح زندگى ما باز شوند و در برابر دیدگان ما مجسم گردند ، در پاکسازى اوراق حیات بکوشیم و مانند کودک عاصى که از دامان مادر مهربان فرار کرده است ، بار دیگر به دامان عطوفت و مهر الهى برگردیم . پیش از آنکه وجود ما از نیروها و استعدادها خالى شود و سرمایه زندگى را سکه به سکه ببازار هوى و هوس آورده ، آنها را مستهلک بسازیم ، آرى :

 

 

 

 

پس به هر میلى که دل خواهى سپرد از تو چیزى در نهان خواهند برد

از تو چیزى در نهان خواهند برد از تو چیزى در نهان خواهند برد

مولوى پیش از آنکه محتواى دو رباعى زیر سرگذشت ما را توصیف نماید :

 

 

 

 

افسوس که ایام جوانى بگذشت تشنه بکنار جوى چندان خفتم یک چند به کودکى به استاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

سرمایه عمر جاودانى بگذشت کز جوى من آب زندگانى بگذشت یک چند به استادى خود شاد شدیم از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

عمل کنیم ، بلى عمل کنیم . راه بیفتیم ، بکوشیم ، زیرا روز تجسم از دست دادن سرمایه روح روزى بس وحشتناک است . روزى است که دست بر سر و زانو زدن هیچ نتیجه اى نخواهد بخشید .

 

 

 

 

تا رسد دستت به خود شو کارگر چون فتى از کار خواهى زد به سر

چون فتى از کار خواهى زد به سر چون فتى از کار خواهى زد به سر

این بیت را استادم حکیم متأله و عارف ربانى مرحوم آقا شیخ مرتضى طالقانى که در حدود دو سال به محضر درسش در آستانه اقدس امیر المؤمنین على بن ابیطالب علیه السلام ( نجف اشرف ) موفق بودم . یکروز پیش از چشم بستن از این دنیا و پرواز بسوى ابدیت خواند . وقتى که این بیت را بعنوان [ 163 ] توصیه نهائى براى من خواند . از اعماق دلش چنان لا اله الا اللَّه گفت که هنوز وقتى بیادش میفتم ، میلرزم .

 

17 . الا و إنّکم فى ایّام امل من ورائه اجل ، فمن عمل فى ایّام امله قبل حضور اجله فقد نفعه عمله و لم یضرره اجله و من قصّر فى ایّام امله قبل حضور اجله فقد خسر عمله و ضرّه اجله ( هشیار باشید ، شما در این زندگانى ، روزگار آرزو میگذرانید که اجل را به دنبال دارد . کسى که در روزگار آرزو و پیش از آنکه اجلش فرا رسد عمل نماید ، عمل براى او سودمند خواهد بود و مرگى که به سراغش آمده است ، ضررى بر او وارد نخواهد ساخت و آنکس که در روزگار آرزویش پیش از آنکه اجلش فرا رسد ، تقصیر نماید ، عملش خسارت بار و مرگى که به سراغش میآید ، بضررش تمام خواهد گشت . )

 

۰۹۷۴

این خطبه فصلى از خطبه ایست که با این جمله آغاز میشود :

 

« ستایش مر خداى را که یأس بر رحمتش راه ندارد » در این خطبه یازده هشدار وجود دارد

 

1 . پس از ستایش خداوندى ، دنیا پشت گردانده

 

2 . و اعلام وداع مینماید

 

3 . آخرت روى آورده و اشراف آگاهانه دارد .

 

4 . هشیار باشید ، امروز تکاپو

 

5 . و فردا روز سبقت است

 

6 . سبقت بر بهشت

 

7 . و پایان [ عقب ماندگى ] دوزخ

 

8 . آیا بازگشت کننده اى از گناه خود پیش از فرا رسیدن مرگش نیست

 

9 . آیا نیست کسى که پیش از روز سخت و دردناکش براى خود کارى کند

 

هشیار باشید ، شما در این زندگانى ، روزگار آرزو میگذرانید که اجل را بدنبال دارد

 

11 . کسى که در روزگار آرزو و پیش از آنکه اجلش فرا رسد ، عمل نماید

 

12 . عمل براى او سودمند خواهد بود

 

13 . و مرگى که به سراغش آمده است ، ضررى براى او وارد نخواهد ساخت

 

14 . و آن کس که در روزگار آرزویش پیش از آنکه اجلش فرا رسد ، تقصیر نماید

 

15 . عملش خسارت بار

 

16 . و اجلش بضررش تمام خواهد گشت .

 

17 . هشیار باشید در هنگام خوشى و رغبت چنان عمل کنید

 

18 . که در موقع ترس و وحشت عمل مى کنید

 

هشیار باشید ، من ندیده ام مانند کسى را که جویاى بهشت باشد و بخوابد

 

20 . و گریزان از آتش باشد و در خواب فرو رود

 

21 . [ 148 ] هشیار باشید ، کسى را که حق سودش نبخشد ، باطل ضررش خواهد زد

 

22 . و کسى را که هدایت راستش نسازد

 

23 . گمراهى به هلاکتش خواهد کشید

 

24 . هشیار باشید ، شما به کوچ از این دنیا مأمورید

 

25 . و به اندوختن زاد و توشه [ براى این سفر بس طولانى ] راهنمائى شده اید .

 

26 . وحشتناکترین هراسى که درباره شما دارم ، دو چیز است

 

27 . پیروى از هوى

 

28 . و درازى آرزو

 

29 . در این دنیا از خود دنیا توشه اى بردارید که فردا بتوانید موجودیت خود را [ آنچنانکه شایسته است ] دارا بوده باشید

 

30 . سید شریف رضى اللّه عنه گفته است : « مى گویم : اگر در دنیا سخنى باشد که گردن هاى مردم را بگیرد و بسوى زهد و پارسائى در دنیا بکشاند ، و آنانرا به عمل آخرت وادار بسازد ، همین سخن است . این کلام براى قطع وابستگى به آرزوها و شعله ور ساختن شراره وعظ و بازداشتن [ از آلودگیها ] کافى است . و از شگفت انگیزترین جملات این سخن اینست که میگوید :

 

« هشیار باشید امروز زمان تکاپو است و فردا روز سبقت ، سبقت بر بهشت است و پایان [ عقب ماندگى ] دوزخ » در این جمله باضافه عظمت لفظ و عظمت ارزش معنى و تمثیل راستین و واقعیت تشبیه ، راز شگفت انگیز و معناى لطیف وجود دارد و آن رازیست که در جمله « السبقة الجنه و الغایة النار » نهفته است .

 

امام دو لفظ مختلف ( السبقة و النار ) آورده است ، زیرا مسابقه همواره درباره امرى نیکو و هدف مطلوب صورت میگیرد و این نیکوئى و مطلوبیت از صفات بهشت است . و این صفت در آتش نیست [ پناه میبرم بخدا از آتش ] پس جایز نبود که براى آتش مسابقه را بکار ببرد ، بلکه فرموده است : پایان کار [ تبهکاران ] آتش است ، زیرا ممکن است پایان یک مسیر خوشایند براى سیر کننده به سوى آن نباشد و ممکن است براى وى خوشایند باشد ، پس صحیح است که براى هر دو صورت با کلمه « غایت » تعبیر نماید . غایت در این مورد مانند منزلگه نهائى است . خداوند فرموده است : [ 149 ] « قُلْ تَمَتَّعُوا فَأِنَّ مَصیرَکُمْ اِلَىْ النَّارِ » بگو بهره مند شوید در این دنیا ، زیرا منزلگه نهائى شما آتش است ) و در این مورد صحیح نیست که گفته شود : نتیجه مسابقه شما آتش است در این نکته تأمل و دقت کن . زیرا باطنى شگفت انگیز و ژرفائى بس عمیق و لطیف دارد . همچنین است اکثر سخنان امیر المؤمنین ( ع ) و در بعضى از نسخه ها چنین آمده است : و در روایت دیگر « و السبقة الجنة » به ضم سین .

 

سبقه در لغت عرب نام آن چیزیست که برنده در مسابقه میپردازد : مال و دیگر موضوعات مفید و دو معنى بهمدیگر نزدیکند ، زیرا آن امتیاز که براى برنده نصیب مى شود ، پاداشى براى کار پسندیده است ، نه کار ناپسندیده . [ 151 ]

 

۰۹۶۰

در آنهنگام که قدرتمند در میدان نبرد در سراشیبى سقوط قرار میگیرد ، فلسفه او به چه صورت در میآید ؟ معلوم است که فلسفه او از زیربناى « قدرت واجب الاحترام است » تغییر یافته ، بر مبناى « حیات و جان آدمى واجب الاحترام است استوار میگردد و هرگز پیش از تمام شدن قدرتش با این فلسفه که « قدرت واجب الاحترام است » تسلیم قدرتمندى که او را از پاى در میآورد ، نمى گردد .

 

اگر خودکشى امثال هیتلر که شکست خوردگان فلسفه ابتکارى خود مى باشند ، واقعیت داشته باشد ، براى احترام به فلسفه نابودکننده خویش نبود ، بلکه براى گریز از اجراى قدرت خصم درباره او بوده است که حیات و جان او دستور داده است . و یا بجهت وحشت از داغ ننگ اسارت بر پیشانیش بوده است که شخصیت او دستور به اجتناب از آن داده بوده است . و این خودکشى و گریز و تسلیم نشدن بر قدرتمندتر از خود ، مطابق فلسفه اى که خود ساخته اند ، توهین به قانون طبیعت است اگر دو قدرتمند در برابر یکدیگر به آزمایش قدرت خود ، بپردازند و یکى از آندو احساس کند که در برابر حریف ناتوان است و حتى امید آنرا هم نداشته باشد که در آینده قدرتى بدست خواهد آورد ، باز اقدام به رویاروئى با حریف قدرتمندتر نخواهد نمود و هرگز گوش به فلسفه بیماران قدرت نخواهد داد که میگوید : « قانون طبیعت واجب الاحترام است » . قدرتمندى که با احساس بروز ضعف در میدان کارزار ، پا به فرار میگذارد ، براى ابقاى حیات خود میگریزد ، نه براى احترام به قانون طبیعت که میگوید : زندگى از آن قدرتمندان است . لذا بعید بنظر میرسد که بطلان این فلسفه بافى بر خود قدرتمندان مخصوصاً کسانى از آنان که از حداقل هشیارى برخوردارند ، پوشیده بماند .

 

بهمین جهت است که باید گفت : این فشار بسیار شدید بیمارى خودخواهى [ 96 ] است که باعث ابراز جملاتى مانند « قانون طبیعت واجب الاحترام است و ما باید اراده قوى تر بودن خود را به دیگران تحمیل کنیم » میگردد . آیا این یک وقاحت بیشرمانه نیست که قانون قوى باید ضعیف را از بین ببرد ، تا انتخاب اصلح انجام شود » را محترم بشماریم ، ولى عالى ترین محصول کارگاه طبیعت را که حیات و جان آدمى است ، قربانى طبیعت ناآگاه قدرتمندان بنمائیم ؟ اگر کلمه « احترام » واقعاً در جملات این قدرت پرستان وجود داشته باشد و با اینحال بگوئیم : این مستان از عقل و خرد سالم برخوردارند ، واى بر رسوائى تکامل عقلانى ما ، که این کلمه باردار عاطفى را براى نابود کردن همه عواطف و احساسات انسانى استخدام میکنیم هیچ تا حال فکر کرده اید که اینان با این فلسفه ویرانگرشان چه میگویند ؟

 

اینان میگویند : میکربى که با استفاده از قدرت خود ، مشغول تباه کردن قلب یا ریه آدمى است ، واجب الاحترام است ، زیرا مطابق قانون « حق با قدرت قدرتمندان است و قدرت واجب الاحترام است » کار شایسته اى انجام میدهد ، ولى صدها هزار پیشتاز عالم بشریت که با بکار انداختن حیاتى ترین قدرتهاى خود ، در صدد تعدیل قدرت قدرتمندان خودخواه بر میآیند و در این راه بهرگونه فداکارى و گذشت تن میدهند ، ضد قانون رفتار میکنند و کار ناشایست و احمقانه انجام میدهند

 

 

 

 

چشم باز و گوش باز و این عما حیرتم از چشم بندى خدا

حیرتم از چشم بندى خدا حیرتم از چشم بندى خدا

اکنون به دلیل قدرتمندان که فلسفه خود را بوسیله آن اثبات میکنند ، توجه کنید :

 

۰۹۲۷

آیا من در دعوتم کوتاهى کردم ؟ آیا تنها در لحظات هیجان احساسات شما را براى جهاد تحریک نمودم ؟ آیا خودم در کاخهاى با شکوه و مجلل نشسته و غوطه ور در رفاه و کامروائى ها شما را به میدان جنگ فرستادم ؟ آیا جانهاى شما را وسیله کامجوئى و مقام و سلطه جوئى خود قرار دادم ؟ مگر من شب و روز ، پنهانى و آشکارا و در همه حال به جهاد دعوت نکردم ؟ اگر من ضرورت حیاتى در جهاد با دشمنان انسان و انسانیت نمیدیدم ، شب و روز پنهانى و آشکارا فریاد بر نمیآوردم که برخیزید و برخیزید تا نابود نشوید . من دائماً بشما گفتم :

 

20 . اغزوهم قبل ان یغزوکم ، فو اللّه ما غزى قوم فى عقر دارهم الاّ ذلوّا ( شما پیشدستى کنید و بآن تبهکاران هجوم ببرید ، سوگند به خدا ، هیچ قومى در توى خانه خود مورد حمله قرار نگرفت ، مگر اینکه ذلیل و خوار گشت ) اگر شما معناى خصومت نابکارانه انسانها را با یکدیگر نشناخته اید ، واى بر حال شما نادانهائى که حماقت را هم بر نادانى خود افزوده اید . مگر از آغاز رشد زندگى خود نمى بینید که اگر در روان آدمیان سازندگى انجام نگیرد : « انسان ها گرگ یکدیگرند » ، « انسانها صیادان یکدیگرند » اگر نمیدانستید پس از این بدانید و عذر نیاورید که ما نمیدانستیم و گمان میکردیم

 

 

 

 

بنى آدم اعضاى یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند

که در آفرینش ز یک گوهرند که در آفرینش ز یک گوهرند

سعدى از هم اکنون بدانید : بنى آدم اعضاى یکدیگر نیستند ، انسانهاى تربیت یافته و با ایمان به هدف اعلاى زندگى و جهان بزرگ ، هستند که اشعه هائى از یک کانونند .

 

چه شباهت جالبى امیر المؤمنین ( ع ) با حضرت نوح ( ع ) در دعوت [ 38 ] حق و اعراض آنان از آن دعوت داشته است . آیات قرآنى دعوت حضرت را بدین ترتیب نقل میکند :

 

قالَ رَبِّ اِنّى دَعَوْتُ قَوْمِى لَیْلاً وَ نَهاراً . فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائِى اِلاَّ فِراراً . وَ اِنّى کُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى اذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ وَ اَصَروُّا وَ اسْتَکْبَروُا اسْتِکْباراً . ثُمَّ اِنّى دَعَوْتُهُمْ جِهاراً . ثُمَّ اِنّى اَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ اَسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْراراً

 

1 . ( نوح گفت : اى پروردگار من ، من قوم خود را شب و روز دعوت کردم . دعوت من براى آنان جز فرار نیفزود .

 

و من هر موقعى که آنانرا دعوت کردم تا آنانرا ببخشائى ، انگشتانشان را در گوشهایشان نموده و بر لباس خود پیچیده و اصرار در انحراف کردند و تکبر ورزیدند . سپس آنان را آشکارا دعوت کردم ، باز دعوتم را بر آنان اعلان نمودم ، نیز پنهانى بر آنان تبلیغ کردم ) هنگامیکه دشمن به وطن و خانه مردمى هجوم بیاورد ، دو شکست قطعى را نصیب آن مردم خواهد ساخت : شکست اول عبارتست از تارومار کردن نیروها و محو ساختن موجودیت آن مردم . شکست دوم ذلت و پستى که در آنان بجاى خواهد گذاشت . تفاوتى که این دو شکست با یکدیگر دارند اینست که ممکن است قدرت دفاع مردم در همان موقع یا از پیش ، آماده کار باشد و از تارومار شدن نیروها و محو ساختن موجودیت آن مردم جلوگیرى نماید . ولى شکست دوم اجتناب ناپذیرتر و شکننده تر از اولى میباشد ، زیرا نشستن و ناظر حمله به وطن و خانه بودن ، به متلاشى کردن نیروها و کشتار مردم قناعت نمى کند ، بلکه منطقه ممنوعه شخصیت مردم را نیز که میبایست براى حفظ آن ، پیشدستى نموده عوامل مزاحم را برطرف بسازد فتح میشود و شخصیت شکست میخورد . این شکست را هیچ پیروزى نمى تواند جبران

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . نوح آیه

 

5 . تا

 

9 .

[ 39 ] نماید . اگر تاکنون نمیدانستید ، پس از این بدانید که یکى از مختصات وقیح خصومتهاى بشرى اینست که با پیشرفت در پیروزى ها آتش حرص و درندگى اش شعله ورتر میگردد ، و احساس شکست دشمن نه تنها او را از تعدى و ظلم بیشتر باز نمیدارد ، بلکه شمشیر خونبارش را تیزتر میکند . اگر تا نزدیکى خانه راه بیابد و یقین پیدا کند که طرف شکست قطعى خورده است ، به حمله خود ادامه میدهد و آن را تند و تیزتر میسازد تا وارد خانه شود . و تا جگر طرف را بیرون نکشد شعله هاى کینه توزیش خاموش نگردد . جاى شگفتى است که خونخوارى آدمى بقدرى وقیح است که اگر حتى بداند که دشمن از شکستى که بر او وارد شده است قد بلند نخواهد کرد ، با اینحال به درندگى و خونخوارگى خود آنقدر ادامه میدهد که دشمن را بکلى از صفحه هستى براندازد .

 

21 . فتواکلتم و تخاذلتم حتى شنّت علیکم الغارات و ملکت علیکم الأوطان ( در برابر فریادهاى من ، تکلیف جهاد را به گردن یکدیگر انداختید و از یکدیگر گسیختید و بى یاور گشتید تا در نتیجه ، غارتگریها شما را متلاشى ساخت و بر وطن هاى شما مسلط گشتند . ) او برخیزد تا من برخیزم ، او وظیفه خود را انجام بدهد ، تا من هم عمل به وظیفه ام نمایم

 

درست است که در فعالیت ها و تکاپوهاى دسته جمعى که تراکم و تشکل عنصر اساسى آن است ، موجودیت فرد و فعالیت هاى او نتیجه اى نمیدهد .

 

سنگى که برداشتنش به نیروى دو نفر احتیاج دارد ، با نیروى یک نفر برداشته نمیشود ، ولى این اصل را هم فراموش نکنیم که منطق پوچ « او برخیزد تا من برخیزم » ، « او وظیفه خود را انجام بدهد ، تا من به وظیفه خود عمل نمایم » غیر از منطق صحیح « باید برخیزیم » و « باید به وظیفه خود عمل نمائیم » میباشد .

 

در آنهنگام که فرد گروهى میگوید : فرد گروه دیگر برخیزد تا من برخیزم » [ 40 ] به اضافه اینکه ناتوانى خود را ابراز میکند و یا بعبارت صحیح تر ناتوانى را برخود تلقین مینماید ، طرف مقابل را نیز از احساس و احراز قدرت خویشتن محروم میسازد . این تلقین به خود و ناتوان ساختن دیگران بیمارى سرایت کننده ایست که به سرعت جو جامعه را فرامیگیرد و همه را در همان وضعى که دارند میخکوب کرده ، دشمن را بر آن جامعه مسلط میسازد . در سرتاسر تاریخ این پدیده بطور فراوان دیده شده است که یک نفر از روى آگاهى و صدق و خلوص برخاسته است ، این برخاستن جدى و صمیمانه ، جامعه را از زندان « بمن چه ؟ » نجات داده ، جهانى را در اختیار مردم برپاخاسته آن جامعه قرار داده است . خداوند متعال در این موجود شگفت انگیز که انسان نامیده میشود ، قدرتى به وجود آورده است ، که نه تنها میتواند با ناتوانى خود مبارزه نموده ، آنرا از بین ببرد ، بلکه میتواند به تنهائى همه افراد جامعه را قدرتمند بسازد .

 

این قدرت ناگهان از زمین نمیروید و از کرات آسمانى هم برزمین نمیبارد ، بلکه ایمان و جدیت و خلوص از زمین برخاستگان ، سنگى را که روى منبع قدرت افراد جامعه افتاده و مانع از جریان نیروها براندیشه و عضلات آن مردم است ، برمیدارد و نیروها به جریان میفتند و دنیائى را آباد مینمایند .

 

31 . و هذا اخو غامد و قد وردت خیله الانبار و قد قتل حسّان بن حسّان البکرى و ازال خیلکم عن مسالحها و لقد بلغنى انّ الرّجل منهم کان یدخل على المرئة المسلمة و الأخرى المعاهدة فینتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها ما تمتنع منه الاّ بالاسترجاع و الأسترحام ثمّ انصرفوا وافرین ، ما نال رجلا منهم کلم و لا اریق لهم دم . فلو انّ امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندى جدیرا این مردى غامدى است که سوارانش بر شهر انبار تاختند و حسان بن حسان [ 41 ] بکرى را کشتند و سواران شما را از پادگانها بیرون راندند . بمن خبر رسیده است که مردانى از آن سپاهیان بر زن مسلمان یا غیر مسلمان که معاهده زندگى در جوامع اسلامى ، حیات او را تأمین نموده است ، هجوم برده خلخال از پا و دستبند از دست آنان در آورده اند . گردن بندها و گوشواره هاى آنان را به یغما برده اند . این بینوایان در برابر آن غارتگران جز گفتن اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ و سوگند دادن به رحم یا طلب رحم و تحریک دلسوزى آنان چاره اى نداشته اند . آنگاه سپاهیان خونخوار با دست پر و کامیاب برگشته اند ، نه زخمى بر یکى از آنان وارد شده است و نه خونى از آنان ریخته شده است . اگر پس از چنین حادثه دلخراش مرد مسلمان از شدت تأسف بمیرد ، مورد ملامت نخواهد بود ، بلکه در نظر من مرگ براى انسان مسلمان بجهت تأثر از این فاجعه امرى است شایسته و با مورد .

 

 

۰۹۲۶

آن فرد و جامعه ایکه از عدالت برخویشتن که عبارتست از تکاپو در نجات دادن « حیات معقول » خود از دستبرد عوامل مزاحم طبیعت و درندگان انسان نما ، امتناع میورزد ، چگونه میتوان توقع داشت که عدالت و انصاف دیگران شامل حال او گردد ؟ همواره حق و عدالت در جوامع بشرى سراغ کسى را میگیرد که در مجراى بایستگى ها و شایستگى ها قرار بگیرد و بعنوان یک انسان زنده در صحنه اجتماع ، نقش موجودیت خود را بازى کند ، وقتى که فرد یا جامعه اى خود را از مجراى مزبور بیرون کشیده و همه شئون حیاتى وى دستخوش وابستگى هاى گوناگون قرار گرفته باشد ، چنین فرد و گروهى با از دست دادن اختیارى حق حیات ، همواره ستمدیده خویشتن است ، و نمیتواند توقع آن را داشته باشد که عدالت و انصاف دیگران سراغ او را بگیرد و با پاى خود به بالینش آید و بگوید : برخیز تا حق ترا از دیگران بگیرم .

 

18 . الا و انّى قد دعوتکم الى قتال هؤلاء القوم لیلا و نهارا و سرّا و اعلانا ( آگاه باشید ، من شما را شب و روز ، مخفى و آشکارا براى پیکار با [ 37 ] این قوم دعوت نمودم )

 

 

۰۹۲۵

این هم یک نتیجه کاملا بدیهى است که اعراض از تکاپو و جهاد در دنبال خود میآورد . [ 36 ] این نتیجه عبارتست از شکست در برابر حق ، زیرا چه حقى بالاتر از حق حیات که خداوند به عهده او گذاشته است ؟ این یک شکست بنیادین است که شکستهاى بیشمارى را در پى دارد . توضیح اینکه وقتى که آدمى حق حیات خود را ایفاء نمینماید ، آن حقوق دیگر را که مبتنى بر حق حیات است ، از دست میدهد .

 

حق تکامل و رشد را از خود سلب میکند ، این حق که ایفاء نشده است ، بر او پیروز میگردد ، او حجت و دلیلى در برابر قانون و حق مزبور ندارد . این شکست خورده حیات ، در برابر بایستگى هاى زندگى اجتماعى شکست خورده است .

 

در برابر قوانین اخلاقى و عواطف خانوادگى و چشیدن طعم حیات دیگر انسانها که حقوق مسلمى هستند ، شکست خورده و بزانو در آمده است .

 

۰۹۲۴

این یکى از نتایج تباه کننده حیات وابسته است که از احساس جریان ضعیف حیات از یکطرف و از احتمال خشکیدن آن از منبع به وسیله عوامل مزاحم طبیعت و درندگان خونخوار از طرف دیگر و در آمیختن آب حیات با گل و خس و خاشاک و لجن هاى خواسته هاى دیگران ، ناشى میگردد . این دلهره و اضطراب همراه با وسوسه هایى است که از تزلزل دائمى حیات ناشى میگردد . آیا فردا من میتوانم آن کارى را که میخواهم انجام بدهم ؟ معلوم نیست ، تا دیگران چه بخواهند آیا من میتوانم آن موضوع را هدف قرار بدهم و براى وصول به آن وسایلى را انتخاب کنم ؟ معلوم نیست ، تا دیگران چه بخواهند آیا من میتوانم فلان موضوع را زیبا تلقى کنم ؟ معلوم نیست ، تا دیگران چه بخواهند اصلا آیا من زنده هستم ، پس کو مختصات زندگى معلوم نیست تا دیگران چه بخواهند شگفتا ، بنابر این ، شما « دیگران » میگوئید : من زنده نیستم ؟ من زنده ام زیرا میخواهم ، میدانم ، میاندیشم ، حواس من کار میکنند اگر سقف اطاق در حال فرود آمدن باشد ، از زیر آن فرار میکنم ، چطور من نیستم ؟ بلى ، ما نمیگوئیم شما نیستید ، میگوئیم هستى شما وابسته به خواست دیگران است ، تا خواست دیگران درباره زندگى شما چه باشد . نتیجه چنین زندگى اینست که آدمى به شماره احتمالات خواسته دیگران که چگونگى زندگیش مربوط به آن است ، عواملى براى وسوسه و دلهره و اضطراب داشته باشد . ولى آن زندگى که با هشیارى و آزادى خود آدمى ادامه پیدا میکند در معرض دلهره و اضطراب و تشویش و احتمالات متضاد قرار نمیگیرد ، این زندگى احتیاج به تکاپو و جهاد دارد . این زندگى متزلزل و وابسته از آرزوها اشباع مى شود و با هذیان ها و سرسام گوئى ها مستهلک میگردد .

 

۰۹۲۳

اعراض از تلاش و تکاپو براى حیات ، چنانکه گفتیم : زندگى را از استناد به انسان زنده سلب میکند ، در اینصورت زندگى مانند چراغ فتیله اى مى شود که آدمى در دست خود گرفته است و روشنائى آن را درک مى کند ، ولى کسى که نفت در نفتدان آن چراغ میریزد ، او نیست بلکه کسى دیگر است که میتواند براى اشباع تمایلات و خواسته هاى خود ، کمیت و کیفیت آن نفت را تغییر بدهد . از طرف دیگر آن چراغ فتیله اى همواره در مجراى بادهاى طوفانى طبیعت و درندگان انسان نماها در معرض خاموشى قرار گرفته است . نگهدارى این چراغ با فرض وابسته بودن نفتش به خواست دیگران و احتیاج ادامه روشنائیش به عدم وزش بادهاى طوفانى عوامل طبیعت و تمایلات دیگران ، بلاها و مصائب و ناگواریهائى است که بى امان در هر لحظه اى سراغ چنین زندگى را خواهد گرفت .

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الحج آیه

 

39 . و

 

40 .

 

۰۹۲۲

زیرا کسى که براى حیات خود تلاش نمیکند ، و از طرف دیگر آن حیات را مى خواهد ، مجبور است که حیات [ 32 ] خود را با گدائى و ذلت از دیگران بگیرد . و بگوید : من هم حیات را میخواهم به من رحم کنید ، من قدرت حرکت ندارم ، من توانائى زیستن مستند به خود ندارم ، بیائید از آن جرعه هایى که با تلاش از منبع عالم طبیعت و مبارزه با درندگان مزاحم حیات به دست آورده اید ، جرعه اى هم بمن بدهید و اگر رحم بیشترى داشته باشید ، آن جرعه را به گلوى من بریزید ، زیرا من حال گرفتن پیاله و بردن آن به دهان را هم ندارم اینست لباس ذلت و پستى که مرگ براى انسان آگاه ، از پوشیدن آن لباس آسانتر و گواراتر میباشد . اگر تاریخ بشرى را ورق بزنیم و درباره آمار انسانهائى که براى گریز از ذلت و حقارت ، دست از زندگى شسته و زیر خاک را بر روى خاک ترجیح داده اند ، درست دقت کنیم ، خواهیم دید این آمار رقم بسیار بسیار بزرگى را نشان میدهد .

 

خواهیم دید افراد فراوانى بطور دسته جمعى تن به ذلت نداده رهسپار میدان کارزارها شده و به زندگى خود خاتمه داده اند .

 

خواهیم دید افراد و گروه ها ، بلکه جوامعى از انسانها براى حفظ « حیات معقول » و مستند به خویشتن ، از مزایا و خوشى هایى که میبایست از دیگران با ذلت و حقارت بگیرند ، دست برداشته ، به زندگى فاقد همه لذایذ و مزایا تن درداده اند . خواهیم دید انسانهائى فراوان بجهت احساس حقارت و ذلت در عشقى که حتى همه سطوح روانى آنانرا فراگرفته است ، خود را از آن عشق منصرف نموده ، شخصیت خود را از سقوط در ذلت نجات داده اند . آفریننده جهان هستى ذلت و استضعاف را بر مخلوقات خود نمیخواهد . اگر فرض کنیم که با صدها مغلطه کارى و سفسطه بازى بتوانیم خود و دیگران را بفریبیم و قانع بسازیم که همه موجودیت آدمى در اختیار من او است . ولى نمیتوانیم در برابر این حقیقت که « حیات در اختیار من نیست » و این پدیده شگفت انگیز وابسته به مقام شامخ الهى است و نفخت فیه من روحى

 

1 . خود را گول بزنیم و

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الحجر آیه

 

29 .

[ 33 ] دیگران را کلافه کنیم . آیه زیر را دقت فرمائید :

 

اِنَّ الَّذینَ تَوَفَّاهُمُ الْْمَلائِکَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالُوا فیمَ کُنْتُمْ قالوُا کُنَّا مُسْتَضْعَفینَ فىِ الْأَرْضِ قالُوا اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِروُا فیها فَاُولئِکَ مَاْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ سائَتْ مَصیرا

 

1 . ( آنانکه به خود ستم کرده اند ، هنگامیکه فرشتگان آنانرا در حال عبور از پل مرگ در مییابند ، مى گویند : شما در دنیا در چه وضعى زندگى میکردید ؟ میگویند : ما در روى زمین بینوا و مستضعف بودیم ، فرشتگان میگویند : مگر زمین خدا پهناور نبود ، تا در آن هجرت نمائید . جایگاه آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدى است ) توضیح در این آیه ، آدمى از کیفیت زندگى خود مسئول قرار میگیرد .

 

او بهیچوجه نمیتواند چنین پاسخ بدهد که زندگى در اختیار خودم بوده است ، و من مطابق میل خود زندگى کرده ام . بنابر این ، هر کسى بایستى پاسخى معقول براى کیفیت زندگى خود تهیه نماید . یعنى پاسخ به انتخاب راه ها و چگونگى هاى زندگى نه اصل آن که بهیچوجه مربوط به آگاهى و اختیار او نیست . این مسؤلیت کشف مى کند که پدیده زندگى حقیقتى است مولد که چگونگى اداره و برخوردارى از آن تحت اختیار آدمى است ، ولى چنانکه بوجود آوردن آن مربوط به میل و خواست انسان نیست ، همچنین نابود ساختن این حقیقت براى او مجاز نیست . نابود ساختن زندگى که مبارزه با مشیت خداوندى است دو شکل دارد : شکل یکم خودکشى . شکل دوم خودشکنى و پستى و ذلت که آدمى بر حیات خود روا میدارد . نتیجه این ذلت و پستى که در آیه مورد بحث ، استضعاف نامیده شده است ، عذاب الهى است . و هیچ انسانى حق ندارد که در مقابل سؤال از این ذلت و استضعاف اختیارى چنین

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . النساء آیه

 

97 .

[ 34 ] پاسخ بدهد که زندگى از آن خودم بوده است ، و من در ادامه آن راه ذلت را انتخاب کرده بودم اهمیت زندگى با عزت و شرافت و استقلال در درجه ایست که آیات قرآنى براى بدست آوردن و حفظ آن جهاد و کشتار را توصیه مینماید ، بلکه دستور صادر مى کند که به جهاد بپردازید و تن به ذلت ندهید :

 

اُذِنَ لِلَّذینَ یُقاتِلُونَ بِاَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ اِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدیرٌ . اَلَّذینَ اُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍّ .

 

1 . ( اجازه داده شده یا اعلان شده است براى کسانیکه ستمدیده اند ، نبرد کنند و قطعاً خداوند بر پیروز ساختن آنان توانا است . این ستمدیدگان کسانى هستند که بناحق از وطن هاى خود آواره گشته اند ) .

 

 

۰۹۲۱

بدانجهت که تکاپوى جدى براى استخراج حیات از طبیعت و گرفتن حق حیات از انسان نماهاى ضد بشریت ، مانند تنفس از هوا براى ادامه زندگى ضرورت دارد ، مسامحه و بى اعتنائى درباره این تکاپو که جهاد نامیده میشود ، نتایج زیر را در بردارد :

 

۰۹۲۰

چه چیز ؟ انسان ؟ بلى انسان . مگر انسان هم مزاحم حیات انسانى دیگر است ؟ بلى متأسفانه . و جهاد و تلاشى که براى رفع و دفع شر این موجود لازم است به قدرت عضلانى و فکرى بیشترى نیازمند است . عمق و گسترش و تعداد اسباب دشمنى انسان با انسان دیگر ، بقدرى زیاد است که اگر روزى فرا رسد که طبیعت مانند موم در دست بشر تابع اراده وى بوده باشد و همه قوانین و اجزاى طبیعت حتى بدون کار و کوشش به سود انسانها بفعالیت بیفتند ، باز خصومت انسانها اگر عمق و گسترش بیشترى پیدانکند ، حداقل تقلیل نخواهد یافت ، زیرا این موجود طبیعتا خودخواه است .

 

اصلا مقایسه مزاحمت طبیعت با خصومت انسانها با یکدیگر بهیچ وجه منطقى نیست ، زیرا کدامین سردى هوا آگاهانه و با تعمد یک انسان را مبتلا به درد نموده است ؟ کدامین آتش با علم باینکه سوختن عضو آدمى دردناک و او را میکشد ، کسى را سوزانده است ؟ کدامین کوه آتش فشان با آگاهى و عمد ، کشت و زرع و خانه هاى مردم را ویران ساخته و به آتش کشیده است ؟ ولى انسان در خصومت با انسان دیگر میداند که جسم و جان آدمى آسیب پذیر است و با دیدن آسیب درد میکشد و میسوزد و تباه میگردد . وقیح تر از [ 30 ] خود این خصومت ، اندیشه ها و منطق هایى است که در راه قانونى ساختن نابودى انسانها براى اشباع خودخواهى ها و لذت پرستى ها و نامجوئى ها به کار میاندازد و این اندیشه ها و منطق ها را بقدرى مورد اهمیت قرار میدهد که یک صدم آنها براى آباد کردن جوامع و تقلیل آلام بشرى که از در و دیوار زبانه میکشد ، کافى است .

 

اینست عامل دوم جهاد ، یعنى جلوگیرى از شر انسان نماهاى بدتر از عوامل بنیان کن طبیعت ، یعنى جلوگیرى از شمشیرى که با نشان « من هستم » و « هستى تو مشروط برخواستن من است » بر سر انسانهائى که با مشیت الهى بوجود آمده اند ، فرود میآید . این انسان نماهاى تیزدندان آن خصومت و تنفر از صلح و صفا را دارند که خفاشان از نور آفتاب . فتنه و آشوب و نابود کردن ارزشها غذاى روانى این انسان نماها است . اگر جویبار زندگى اجتماعى صاف و زلال باشد ، بدون تردید مردم اجتماع حرکات و سکنات و روابط خود را با یکدیگر سالم نگهمیدارند ، بدینجهت این فتنه پرست ها نمیتوانند از این جویبار زلال ماهى بگیرند ، لذا همواره چشمه سار جامعه را تیره و کدر میخواهند . در آیات قرآنى موضوع فتنه در چند مورد مطرح شده و در برخى از موارد براى از بین بردن فتنه ، دستور به جهاد داده شده است . از آنجمله :

 

وَ قاتِلوُهُمْ حَتّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ

 

1 . ( با آنها نبرد کنید تا فتنه مرتفع گردد ) وَ الْفِتْنَةُ اَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ

 

2 . ( و فتنه بزرگتر از کشتن است ) اینان از حیات طبیعى الهى خود را محروم ساخته اند ، لذا نمیتوانند حیات دیگران را هضم نمایند :

 

 

 

 

زانکه هر بدبخت خرمن سوخته مى نخواهد شمع کس افروخته

مى نخواهد شمع کس افروخته مى نخواهد شمع کس افروخته

مولوى

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الانفال آیه

 

2 . البقرة آیه

 

217 .

[ 31 ] اگر بتوانید به درون این انسان نماهاى ضد بشرى راه پیداکنید و به تماشاى درون آنان بپردازید ، جز وحشت و اضطراب نتیجه اى نخواهید برد . آیا وحشتناک و اضطراب انگیز نیست آن درونى که همه انسانهاى روى زمین را در صورت عقربى مجسم کرده است که باید همه آنها را کشت ؟ آیا وحشت انگیز نیست درونى که آدمیان در آن با همه ارزشهایشان ، جز لقمه اى لذیذ که باید آن را خورد و خودطبیعى را متورم ساخت ، چیز دیگرى نیستند .

 

خلاصه جهاد بمعناى حفظ « حیات معقول » انسانها از اختلال و نابودى بوسیله دو عامل مزاحم طبیعت و انسان نماها ضرورت قطعى دارد .

 

16 . فمن ترکه رغبة عنه البسه اللّه ثوب الذّلّ و شمله البلاء و دیّث بالصّغار و القمائة و ضرب على قلبه بالأسهاب و ادیل الحقّ منه بتضییع الجهاد و سیم الخسف و منع النّصف ( کسى که از روى اعراض جهاد را ترک کند ، خداوند لباس ذلت بر او بپوشاند و بلا و مصیبت او را فراگیرد و با حقارت و پستى در ذلت غوطه ور شود و دلش مشوش گردد و هذیانها سر دهد و حق که بجهت ضایع نمودن جهاد ، ترک شده است ، بر او پیروز شود و ذلت خود را بروى تحمیل نماید و از انصاف و عدالت ممنوع گردد . )

 

۰۹۱۹

باضافه احتیاج موجودیت آدمى در ادامه زندگى به جبران ضایعه هاى بدنى و استهلاک تدریجى اجزاى آن . براى مقاومت در مقابل عوامل و نیروهاى مزاحم طبیعت و همچنین براى نگهدارى کالبد مادى از ضایع شدن و تهیه وسائل خوراک و پوشاک و مسکن ، یک جهاد مستمر لازم است که ادامه زندگى امکان پذیر بوده باشد ، این مجاهدت و تلاش یکى از ضرورت هاى اصیل پدیده حیات است .

 

حیات آدمى یک لیوان شربت نیست که از یک چشمه سارى پر کنند و آن را سربکشند . حیات حقیقى آن است که دائماً در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد ، در غیر اینصورت بار سنگینى است بر دوش انسان . براى توضیح این مسئله یک مثال روشنى را میآوریم : تصور فرمائید یک انسان تشنه در بیابانى دور از آبادیها ، براى بدست آوردن آب آشامیدنى همه پیرامون خود را مى نگرد ، چیزى نمى بیند ، از هر طرفى به پهنه بیابان مى نگرد ، باز چیزى نمى بیند ، میرود روى تپه ها ، بلکه از بالاى آنها چشمش به آب [ 28 ] بیفتد ، باز چیزى نمى بیند ، از تپه پایین آمده از قله بلند کوه بالا میرود و پس از دقت و کاوش زیاد از دور درختانى را مى بیند ، اطمینان پیدا میکند که حتماً در آن نقطه چشمه سارى وجود دارد ، از قله پایین آمده ، کوزه بدوش مسافت زیادى را با شتاب مى پیماید . از سنگلاخ ها میگذرد ، از خارستان ها عبور میکند ، پستى ها و بلندیها را در مى نوردد و پس از ساعتهائى به آن درختان میرسد و چشمه سارى را در آنجا مى بیند ، فوراً سر و صورت خود را شسته و کوزه را از آب آن چشمه سار پرکرده و میآشامد . طعمى که این آب به چنین شخصى دارد و آن گوارائى که شخص مفروض از آب درمییابد ، حقیقتاً طعم حیات داشته و قطرات آن آب که از گلویش پایین میرود ، مانند نیروهاى زندگى است که وجود او را شاداب میسازد . حال شخص دیگرى را فرض کنید که در کاخ باشکوه و مجللى نشسته و همه وسایل زندگى براى او در حد اعلا آماده است و اگر اشتیاق به آشامیدن آب را براى تشنه واقعى صد درجه قرارداد کنیم ، با بروز اولین درجه اشتیاق به آشامیدن آب در این شخص کامور ، خدمتکاران فوراً در پیاله هایى مرصع و طلاکارى شده ، انواعى از آبهاى ممتاز را دو دستى براى او تقدیم خواهند کرد . این کامور نه تنها از آشامیدن آب لذت نخواهد برد ، بلکه محال است که طعم حقیقى آب براى او قابل درک بوده باشد ، چرا ؟ براى اینکه آب را براى او تهیه کرده اند ، نه اینکه او آب را تحصیل نموده باشد . حیات آدمى نیز چنین است ، یعنى هرکس که توقع داشته باشد که حیات قدم رنجه فرموده از لابلاى طبیعت سر برآورده و راه افتاده و به گلوى آدمى ریخته شود ، چنین شخصى نه تنها از حیات لذت نخواهد برد ، بلکه هرگز طعم آنرا نخواهد چشید . اولین اصل اساسى تقوى اینست که آدمى زندگى خود را از طبیعت با تلاش و تکاپو استخراج نماید . کسى که اساس و عوامل حیات او از دیگران است ، زندگى ندارد ، تا از نردبان تکامل که تقوى است بالا برود و از حیوانیت عبور کند و [ 29 ] به انسانیت برسد و از انسانیت بگذرد و گام به قلمرو فرشتگان بگذارد و آنگاه از آن قلمرو هم بالاتر رود و « آنچه آن در وهم ناید آن شود » پس اولین نوع جهاد در راه خدا عبارتست از ادامه حیات مستند بر خویشتن و این تلاش اساس همه انواع تقواها است که انسان از مرده شدن در طبیعت به زندگى اختیارى توفیق حاصل مینماید :

 

 

 

 

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

مولوى

 

۰۹۱۸

دو عامل اساسى همواره در کمین آسیب زدن و مختل نمودن حیات آدمیان نشسته ، در انتظار فرصت اند :

 

۰۹۱۷

آیات قرآنى این پویندگان از جان گذشته و این قهرمانان به آزادى رسیده را در عالى ترین حد تعظیم و تمجید نموده ، آنانرا زنده هاى جاوید و در ردیف پیامبران معرفى نموده است . نمونه اى از آیات مربوط به این عاشقان تعهد برین را متذکر میشویم :

 

1 . فَاُولئِکَ مَعَ الَّذینَ اَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیّینَ وَ الصِّدیقینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحینَ

 

1 . آنان با کسانى هستند که خدا بر آنان عنایت کرده است از پیامبران و صدیقین ( راستگویان و راست کرداران ) و شهدا و نیکوکاران )

 

2 . وَ جیى ءَ بِالنَّبِییّنَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِىَ بَیْنَهُمْ بِالحَقِّ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ

 

2 . ( و پیامبران و شهداء به صحنه محشر آورده شدند و میان آنان قضاوت به حق

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . النساء آیه

 

2 . الزمر آیه

 

69 .

[ 25 ] گرفت و به آنان ستمى وارد نخواهد گشت )

 

3 . وَ الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ اوُلئِکَ هُمُ الصِّدّیقُونَ وَ الشُّهَداء عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ اَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ

 

1 . ( و آنانکه به خدا و پیامبرانش ایمان آورده اند ، آنان هستند که صدیقین و شهداء در نزد پروردگارشان میباشند ، آنان پاداش و نورى براى خود دارند ) توضیح ظاهر آیه سوم اینست که ایمان آورندگان بخدا و پیامبرانش راستگویان راست کردار و شهدا هستند .

 

این معنى را آیه یکم که راستگویان راست کردار را متذکر شده سپس شهداء بمعناى معمولى آن را جداگانه آورده است ، تایید میکند .

 

احتمال دیگرى هم وجود دارد و آن اینست که مقصود از شهداء بمعناى شخصیت هاى تکامل یافته ایست که در زندگى دنیوى ملاک و الگوى رشد و کمال انسانها بودند . مانند آیه لِیَکوُنُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ

 

آیات سه گانه از مقام شامخ شهداء حد اعلاى تجلیل و تمجید را متذکر شده است .

 

4 . وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فى سَبیلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ . فَرِحینَ بِما اتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اَلاَّ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ . یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ اِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ اَجْرَ الْمُؤْمِنینَ . اَلَّذینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما اَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذینَ اَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقُوا اَجْرٌ عَظیمٌ

 

3 . ( و گمان مبر

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الحدید آیه

 

2 . البقره آیه

 

3 . آل عمران

 

169 . تا

 

172 .

[ 26 ] آنانکه در راه خدا کشته شده اند ، مردگانى هستند ، بلکه آنان زندگانى هستند که در نزد پروردگارشان بهره مند میگردند . شهیدان راه حق به آن فضلى که خداوند به آنان عنایت کرده است خوشحالند . این کشته شدگان راه حق آنان را که در دنبال آنان در حرکتند و هنوز نرسیده اند ، بشارت میدهند که ترس و اندوهى بر آنان نیست . نعمت و فضل الهى را به آنان بشارت میدهند و اینکه خداوند پاداش مردم با ایمان را تباه نمیسازد .

 

کسانى از مردم با ایمان که کار نیکو کرده و تقوا ورزیده اند و زخمى بر آنان وارد شده است ، پاداش بزرگى دارند . ) مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً

 

1 . ( از مردم با ایمان مردانى هستند که تعهد الهى را ایفاء نمودند ، گروهى از آنان راه ابدیت را پیش گرفت و دسته اى دیگر منتظر حرکت در این راهند ، آنان هیچ حقیقتى را تبدیل و تغییر ندادند ) با نظر به آیات پیشین و جمله « قضى نحبه » که حرکت سریع و حرکت جدى براى ایفاى تعهد است ، یک مسئله بسیار مهم استفاده میشود که توجه به آن بتنهائى میتواند مقام والاى شهادت را توضیح بدهد . مسئله اینست که شهادت در راه خدا ایفاى تعهدى است که اولاد آدم با خدا بسته است .

 

این تعهد میگوید : جان را که من بتو داده ام ، نباید در راه شهوات و هوى و هوس هاى حیوانى تباه بسازى . این جان را در راه مقام پرستى و خودکامگى نباید از ارزش بیندازى . تو حق معامله جان را با هیچ موضوع دلخواه خود ندارى . این جان که امانتى از من در نزدتست ، نباید اسباب سوختن جانهاى دیگر انسانها را فراهم کند . این جان نباید در حال رکود و خمودى رو به فنا برود ، بلکه بایستى هر روز آینده اش از روز گذشته اش ، رشد یافته تر بوده باشد . این جان از آن من است و بایستى به سوى من برگردد . تعدى و تجاوز

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . الاحزاب آیه

 

23  

[ 27 ] به این جان ، تعدى بر من است .

 

تعدى بر من آسیبى بر من نمیزند ، بلکه خسارتى به خویشتن وارد میسازد که قابل جبران نیست . شهید انسانى است که به این تعهد احترام گذاشته و وفا کرده و رهسپار منزلگه نهائى خود گذشته است .

 

و هو لباس التّقوى و دِرْعُ اللّه الحصینة و جنّته الْوثیقة ( جهاد لباس تقوى و زره محکم الهى و سپر با اطمینان او است )

 

۰۹۱۶

براى اثبات اینکه اگر آدمى از طوفان عشق مثبت که همه اصول و پدیده هاى خودخواهى و لذت پرستى را درهم میریزد ، عبور ننماید ، بمقام والاى شهادت نمیرسد ، چند سطرى را در سرگذشت غم انگیز و شرم آور کلمه ورشکست شده عشق مینویسم : کلمه عشق هم مانند کلمه عدالت و آزادى و حق و تکامل که میبایست ، از رسمى ترین اصول غیر قابل اغماض انسانها بهره مند باشند ، مانند گل هاى معطر و زیبا که روى گورهاى تیره و تار میگذارند ، تنها براى آرایش فلسفه و جهان بینى ها و سخنرانیهاى ما بکار میروند . آرى ، وقتى که چنگیز و چنگیزمنشان در میدان تنازع در بقا از عدالت دم بزنند ، و ماکیا ولى هاى برده گیر روى حلقه هاى زنجیرى که بدست و پاى انسانها مى پیچند [ 20 ] کلمه آزادى را با خط جلى بنویسند و پوچ گرایان مسخره کننده حق و حقیقت و احقاق حقوق ، قصیده و حماسه درباره حق راه بیندازند و خود پرستان حیوان صفت که خود را هدف و همه جهان و انسان ها را وسیله اشباع خودخواهى خویشتن تلقى کنند ، پدیده عشق هم مانند همان اعضاى دودمانش ، از تماشاى دو چشم و دو ابرو شروع میشود و در دفع چند قطره مایع پایان مییابد .

 

یادش بخیر ، بالزاک میگفت : « امروزه عشق در پاریس ما ، یعنى درشکه هاى کرایه اى » این عشق از میان خیابانى شروع میشود و در جایگاه نیم خلوتى خاتمه مییابد در اینکه کلمه عشق در قاموس بشرى به این نکبت و بدبختى دچار شده است ، و این یک خسارت بزرگى است که بر مغز و روان انسانها وارد آمده است ، تردیدى نیست ، ولى آنچه که رنج آورتر از همه بازیگرى هاى آدمیان درباره این کلمه است ، اینست که شهوترانان کامجو یا بقول نویسنده فوق این کالسکه نشینان کرایه اى با عظمت ترین سخنانى را که درباره ماهیت عشق برین و مختصات خلاقه آن گفته اند ، بهمان معناى مبتذل فرویدى تفسیر نموده ، بشریت را از عالى ترین و سازنده ترین پدیده روانى محروم نموده اند .

 

این بیت حافظ را مورد دقت قرار بدهید :

 

 

 

 

عاشق شو ار نه روزى کار جهان سر آید ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستى

ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستى ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستى

آیا عقل و خرد اجازه میدهد که کالسکه نشینان این بیت را بمعناى گرایش جنسى بگیرند و آنگاه براى ما مکتب و فلسفه بسازند و هدف جهان هستى و زندگى را با آن گرایش تعیین نمایند ؟ آیا عشق به معناى هیجان که مقدمه اى براى تخلیه اسپر است ، اسرار زیربنائى جدول مندلیف و شکست قانون علیت کلاسیک در قلمرو آتم ها را براى ما قابل خواندن میسازد ؟ آیا حقیقت ماده و حرکت و رابطه میان آن دو و واقعیت و حقیقت زمان و جبر و اختیار و هزاران مسائل روانى و هفت میلیون سؤالى که در پدیده حیات مطرح است و متناهى و غیر متناهى بودن کیهان و غیر ذلک ، با درک زیبائى دو چشم و دو ابرو و زلف [ 21 ] و لب ، قابل خواندن خواهد شد آیا جلال الدین مولوى با آن اوج فکرى و سوز درونى و آشنائى با اصول و پدیده هاى روانى بشرى و با آن بلندگرایى هاى حیرت انگیز و با آنهمه توصیه به اینکه از حیوانیت بمیرید و به انسانیت برسید و از انسانیت بمیرید و گام به قلمرو فرشتگان بگذارید و در آن قلمروهم توقف ننموده به عدم ارغنونى وارد شوید ، تا مسیر اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعوُنَ را پیموده باشید ، وقتى که دم از عشق میزند ، همین درک زیبائى نر و ماده و گرایش به عمل جنسى را میگوید ؟ هیچ رازى در این درک و گرایش جز این دو عنصر بسیار ساده نهفته نیست درک زیبایى و میل به آن که از میکانیسم ناآگاه و طبیعى شخصیت برمیخزد و میخواهد مثلى را که با عمل جنسى تولید خواهد کرد ، زیبا باشد ، چنانکه انجذاب خاصى در ماده ها براى جفت گیرى با نرهاى برومند و قوى وجود دارد ، و نرهایى هم دیده میشوند که بجهت علاقه به فرزند دلاور ، دنبال ماده دلاور را میگیرد تنها با این تفاوت که اینگونه انتخاب آگاهانه صورت میگیرد . آیا جلال الدین مولوى آنهمه دانستنى ها و دریافتنى هاى خود را در توصیف این عمل ساده طبیعى بکار برده است و این همه عظمت ها و ارزش ها را که به پدیده عشق اختصاص داده است ، همان کالسکه نشینان پاریس را میگفته است ؟ عشق و مختصات آن را در چند بیت زیر که جلال الدین گفته است ، مورد دقت قرار بدهیم :

 

 

 

 

شادباش اى عشق خوش سوداى ما اى دواى نخوت و ناموس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد غیر این معقول ها معقول ها عشق امر کل ما رقعه اى او قلزم و ما قطره اى او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها

اى طبیب جمله علت هاى ما اى تو افلاطون و جالینوس ما کوه در رقص آمد و چالاک شد یابى اندر عشق پر فر و بها او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها

مولوى [ 22 ]

 

1 . عشق طبیب همه بیمارى هاى ما است . آیا گرفتاریهاى روانى ناشى از علاقه جنسى که اگر شدت و طول بیشترى پیدا کند ، بصورت بیمارى در میآید ، خود میتواند طبیب بیماریهاى ما گردد ؟ افراط در تجسم زیبائى هاى شهوت انگیز ، فعالیت هاى عقلانى و اندیشه اى را مختل ساخته و واقعیت ها را غیر واقع و غیر واقع ها را واقعیت ، مینماید . آیا تعیین سرگذشت و سرنوشت و ماهیت جهان هستى و شناخت استعدادها و ابعاد بشرى با جاذبه دو ابرو و دو چشم و یک بینى و دو لب و چهار مژه که با مرور زمان یا با ابتلا به بیمارى آبله بشکل کاریکاتور کوبیسم خواهد درآمد ، یکى از حماقت هاى بشرى نیست ؟

 

2 . عشق دواى کبر و نخوت هاى ما است . آیا این پیمان جاذبه جنسى است که خودخواهى ریشه اصلى آن و لذت جوئى انگیزه آن است ؟

 

3 . عشق ناموس ما است ، ناموس یعنى کیان و راز کلى ، آیا جاذبه جنسى که میتواند در هنگام غلیان

 

2 . را مساوى

 

709 . بنماید ، کیان و راز کلى جهان هستى است ؟ اختلالات روانى که در هنگام عشق مجازى پدیدار میگردند ، همه انواع تعقل و اندیشه و تصورات و تصدیقات را از مجراى منطقى خود منحرف میسازند ، در این مواقع چیزى که براى این عاشق مطرح نیست ، حقیقت و قانون و راز است ، در صورتیکه جلال الدین میگوید :

 

« اى دواى نخوت و ناموس ما »

 

4 . اختلالات روانى ناشى از وازدگى هاى جنسى ، نمودها و فعالیت هاى درونى را درهم و برهم و رابطه انسان را با برون ذات مختل میسازد . در صورتیکه عشق حقیقى و مثبت نه تنها موجب کمترین اختلال روانى نمیگردد ، بلکه بدانجهت که عشق حقیقى موجب هماهنگى عالى همه فعالیت هاى روانى و جوشش استعدادها در درون صاف و ناب عاشق است ، لذا عامل تکامل روحى بسیار والا میباشد . این تکامل در سخنان انسان شناسان و شعراى والامقام با مختصاتى مطرح میشود که هیچ خردمندى نمیتواند منکر عظمت و ارزشهاى غیر [ 23 ] جنسى آنها بوده باشد .

 

5 . آزادى شگفت انگیز و سازنده که انسانشناسان بروز آنرا به عشق نسبت میدهند ، عامل آن وارستگى انسانى است که آرمان نهائى مذهب و حقوق و اخلاق و سایر تکاپوهاى مثمر بشرى معرفى شده است . در صورتیکه عشق مجازى که از جلوه هاى جاذبه جنسى است ، با نظر به هدف و به جریانى که طى میکند ، نه حقوق میشناسد و نه مذهب و نه اخلاق و نه دیگر تکاپوهاى مثمر بشرى . بدینجهت بوده است که در سرتاسر تاریخ بشرى در همه جوامع شخصیت ها و ارزشها و قوانین فراوانى که از همه دیدگاه ها به سود جامعه بوده است ، بوسیله همین جاذبه جنسى عشق نما نادیده گرفته شده یا بر باد رفته اند .

 

بنظر میرسد براى تفکیک میان نمودهاى روانى جاذبه جنسى و عشق حقیقى ، همین مقدار که مطرح کردیم ، بعنوان یک مقدمه کفایت مى کند .

 

آنچه را که میتوان بعنوان جامع مشترک براى عشق هاى حقیقى مطرح کرد ، عبارتست از گرایش شدید و قرار گرفتن در جاذبه والاترین هدفى که بتواند جان عاشق را مبدل به وسیله نماید . و هیچ هدف طبیعى نمیتواند آدمى را به موقعیتى والاتر از موضع طبیعى خود نایل بسازد تا شایستگى مبدل ساختن جان را از ارزش هدفى به ارزش وسیله اى داشته باشد . بنابراین اصل ، میتوانیم پدیده عشق را بدین نحو مطرح کنیم که پدیده عشق چه مجازى و چه حقیقى یک حقیقت است ، نهایت امر اینست که باید دید معشوق چیست ؟ اگر معشوق یک موضوع مربوط به ضرورت طبیعى ، یا برآورنده خواسته هاى خودخواهى و لذت پرستى با انواع گوناگونش باشد ، این عشق مجازى و بى اساس و برهم زننده ارزش ها و ناقض هرگونه اصل و قانون انسانى است و اگر معشوق هدفى والاتر از ضرورت هاى طبیعى و عوامل خودخواهى و لذت پرستى بوده و عامل رشد و کمال انسانى است ، عشق حقیقى میباشد . عشق به اصلاح جامعه ، عشق به آزادى مثبت ، عشق به دانش و کشف واقعیت ها ، که همه آنها از عشق به کمال [ 24 ] ناشى میشوند ، عشق حقیقى میباشند . این عشق به کمال هم در تحلیل نهایى به مبادى اولیه و هدف و انگیزه غائى آن ، که تا بى نهایت سرمیکشد ، منتهى به عشق بر موجود برین میگردد که همه کمالات جلوه هائى از اوصاف جمال و جلال او است . بنابراین ، شهید آگاه بطور قطع از این عشق برین برخوردار میگردد و جان خود را که هدف مطلق و عامل مطلق هر حرکتى است مبدل به وسیله میسازد .

 

منظور صدر المتألهین از رباعى زیر همین معنا است :

 

 

 

 

آنانکه ره عشق گزیدند همه در معرکه دو کون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه

در کوى حقیقت آرمیدند همه هر چند سپاه او شهیدند همه هر چند سپاه او شهیدند همه

 

۰۹۱۵

حال برمیگردیم به توضیح آن هدفى که حیات شهید وسیله اى براى وصول به آن میباشد . ما در این مبحث به بررسى انگیزه هاى متنوع و شخصیت پیشتاز کاروان شهدا ، یعنى حسین بن على علیه السلام مى پردازیم . گفتیم که معناى شهادت عبارتست از دست برداشتن از جان خود که در منطق عقل و خرد رسمى در متن طبیعت ، مطلوب مطلق است ، این دست برداشتن با هشیارى و وجدانى آزاد صورت میگیرد .

 

1 . آیا حسین ( ع ) حقیقت زندگى و محاسبات آنرا نمیدانست و در نتیجه زندگى براى او مانند جنگلى وحشتناک بود که میخواست بهر شکلى که باشد از آن جنگل بیرون برود و خود را راحت کند ؟ قطعا اینطور نبوده است ، زیرا ما میدانیم که زندگى این شهید بزرگ دقیقا روى محاسبه حرکت کرده آرمانها و لذایذ و آلام و عظمت ها و امتیازات زندگى چهره هاى حقیقى خود [ 13 ] را به این شهید نشان داده اند . او با ماهیت حیات آشنائى نزدیک داشته است ، که با خالق حیات در دعاى عرفه در میان گذاشته است .

 

نمودها و فعالیت هاى وسیله اى و هدفى زندگى براى او از یکدیگر تفکیک شده اند .

 

2 . آیا احساس شکست در زندگى او را به خودکشى وادار کرده است ؟

 

نه هرگز ، زیرا خودکشى براى او نابود کردن جان مشتاق به کمال بینهایت است و این یک مبارزه علنى با مشیت خداوندى است . نه تنها خودکشى براى این شهید مبارزه با خالق زندگى و مرگ است ، بلکه جرئت به وارد ساختن کمترین آسیب به قفس کالبد مادى و عناصر و فعالیت هاى روانى ، جرئت بر مقام شامخ خداوندى است که از شخصى مانند حسین ( ع ) قابل تصور نیست .

 

3 . آیا حسین نوعى سود شخصى را از شهادت توقع داشته است ؟

 

قطعا نه ، زیرا سودجوئى که به ضرر دیگران تمام میشود ، جز تورم خود طبیعى که میان همه جانداران مانند عقرب و افعى و خوک و سگ و گوسفند و ماهى مشترک است . نتیجه دیگرى ندارد ، شخصیتى مانند حسین ( ع ) که تن به شهادت میدهد ، نه تنها از سودجوئى مزبور گریزان است ، بلکه خودطبیعى را هم که همواره خود را هدف و دیگران را وسیله مى انگارد ، سد راه رشد من اعلاى انسانى تلقى مینماید .

 

4 . آیا هدف از شهادت ، بدست آوردن مقام است ؟ نه هرگز ، مقام پرستى آن آتش نامحسوس است که در درون انسان مقام پرست زبانه میکشد ، نخست انسانهاى رویاروى او را تباه میسازد ، سپس خود او را تبدیل به خاکستر میکند ، چه زهرآگین است جان آن آدمى که غذایش مدح و خضوع و تسلیم و سجده انسان ها در برابر او است . مگر نشنیده اید :

 

 

 

 

هرکه را مردم سجودى میکنند زهرها در جان او مى آکنند

زهرها در جان او مى آکنند زهرها در جان او مى آکنند

مولوى [ 14 ]

 

5 . آیا هدف از شهادت ، بدست آوردن لذت است ؟ وقتى که برنده لذت ( انسان ) و آنچه که لذت را مى چشد ، ( خود زندگى ) پایان مییابد ، چه لذتى و چه خوشى قابل تصور است ؟ در صورتیکه شهادت که مرگ را بر زندگى ترجیح دادن است ، موضوع که خود زندگى است منتفى میگردد .

 

6 . آیا هدف از شهادت و شستن دست از جان با وجدان آزاد و هشیارى کامل بهمه مزایاى مادى و معنوى حیات ، به وجود آوردن سایه اى از عکس خود است که در معرض تماشاى آیندگان قرار بگیرد ؟ این هم نوعى از بیمارى مالیخولیا است که بدترین انگیزه خودکشى پست و نفرت انگیز را در مغز آدمى به وجود میآورد . تفسیر این مالیخولیا چنین است که « من امروز مکانیسم و دینامیسم حیاتم را برهم میزنم و از همه لذایذ و خوشى ها و سازندگى هایم دست برمیدارم و این پدیده حیات را که صدها قانون و میلیارد میلیاردها رویداد کیهانى از آغاز انفجار دست بهم داده و آنرا به شکل امروزى در آورده اند پایان مى بخشم من امروز تصمیم گرفته ام که ارزش حیات را که جدى ترین پدیده هستى است به بازى بگیرم و اندیشه و تعقل و آزادى را که هر لحظه اى از آنها مساوى عظمت عالم هستى است ، تباه بسازم و تصمیمى گرفته ام که پشیمانى از آن بهیچ وجه سودى ندارد ، زیرا شکستى است ، که جبران ندارد . آرى ، من تصمیم گرفته ام که همه این کارها را امروز انجام بدهم ، تا پس از من سایه اى از عکسم را آیندگان تماشا کنند غافل از آنکه اگر آیندگان که به آن سایه تماشا خواهندکرد ، اگر مردمى خردمند باشند ، خواهندگفت : عجب احمقى بوده است صاحب این سایه ، که همه اصالت ها و ارزش هایى را که میتوانست شخصیت او را بسازد و با این شخصیت ساخته شده دردهاى بشرى را تقلیل بدهد ، عمرى را تلف کرده و براى ما سایه اى تهیه نموده است . البته همواره در میان خردمندان هر جامعه اى ، مردمى خوش ذوق و طنزگو نیز پیدا میشوند که خواهند گفت : البته ما بایستى قدر و ارزش این [ 15 ] سایه را که نمایشگر حماقت هاى بشریست بدانیم ، زیرا این خود خدمتى شایان تحسین است که موجودى بنام انسان سالیان پرقیمت عمر خود را مستهلک نماید و از

 

12 . تا

 

15 . میلیارد رابطه الکتریکى مغز خود را که پانصد میلیون شبکه ارتباطاتى آنها را بیکدیگر وصل مینمایند و میتوانند در ساختن جهانى آباد و انسانهائى سالم فعالیت کنند ، مصرف کرده و از همه موجودیت خود دست بردارد که شاید وسیله اى را براى خندیدن ما و تجربه اندوزى درباره پوچى هاى مغز بشرى آماده نماید . آرى ما امروزه براى آن شخص که خرمن خود را آتش زده است ، تا ما از تماشاى خاکسترش لذت ببریم ، میخندیم که چگونه آبحیات خویشتن را براى نشان دادن سراب فریبنده سایه اش بدیگران بر زمین ریخته و نابودش ساخته است نیز از چنین احمق سایه پرست تجربه ها میاندوزیم که آرى ، آدمى بیماریهاى روانى فراوانى دارد که برخى از آنها سرایت کننده نیست و تنها خود او را از بین میبرد ، برخى دیگر از بیمارى ها میتواند جامعه اى را مبتلا بسازد و سپس حتى بر انسان شناسى ها هم سرایت کند . آنجا که یک مدعى انسان شناسى میگوید : شهرت پرستى و ادامه آن حتى پس از مرگ ، یکى از خواسته هاى اصیل بشرى است ، بیمارى مزبور را ترویج میکند . او ندانسته به انسانها تعلیم میدهد که شما میتوانید ، بلکه باید انعکاس شخصیت تان را . براى آیندگان ، انگیزه گفتار و کردار و تفکرات امروز خود قرار بدهید و بدین ترتیب اگر روزگار زندگى شما نتوانسته باشد حس خودخواهى شما را اشباع نماید ، پس از آنکه ذرات پوسیده کالبد شما برباد رفته باشد ، این حس شما اشباع خواهد گشت چه وقیح است این بیمارى خودپرستى که حتى به علوم و فلسفه ها هم سرایت میکند

 

7 . آیا هدف از شهادت اینست که پس از من انسانهائى که به دنیا میآیند ، بتوانند خوب بخورند و خوب بیاشامند و حس لذت جوئى خود را اشباع نمایند و حقوق یکدیگر را پایمال بسازند و برریش عدالت و آزادى [ 16 ] و انسانیت و رسالتهاى آن بخندند و خود را هدف و دیگران را وسیله تلقى نمایند و نیمى از قواى مغزى و عضلانى خود را براى تأمین شئون زندگى طبیعى و آرایش هاى آن مصرف نمایند ، نیمى دیگر را در ساختن اسلحه براى پایان دادن به زندگى زندگان . آنگاه عده اى از هشیاران هم به این جریان بنگرند و معادلاتى پرپیچ و خم براى سر در آوردن از این ترقى و تکامل تنظیم نمایند و به این نتیجه برسند که زندگى از هیچ شروع میشود و در پوچى پایان مى پذیرد آیا میتوان ادامه چنین جریان را انگیزه شهادت در راه انسانها نامید ؟ خدا پاداشت بدهد جلال الدین مولوى

 

 

 

 

چشم باز و گوش باز و این عما حیرتم از چشم بندى خدا

حیرتم از چشم بندى خدا حیرتم از چشم بندى خدا

با ملاحظه این مطالب است که اپیکوریان امروز میگویند : چرا من دست از خودخواهى هایم بردارم که دیگران در آینده بتوانند حس خودخواهى هاى خود را اشباع نمایند ؟ چرا من امروزه که نوبت من است ، دست از لذایذم بردارم براى اینکه در آینده مردم از لذایذ حیوانى برخوردار خواهند گشت ؟ کدامین منطق میگوید : من امروز باید بهمه ناگوارى ها و دردها تن دردهم تا آیندگان در ناگواریها و دردها تلف نشوند ؟ این حرفى را که اپیکوریان امروز بزبان و قلم میآورند ، کمى زننده و عجیب و غریب بنظر میرسد ، اما خودمانیم ، ما براى رد این حرف زننده و عجیب و غریب چه داریم ؟ جز تکرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) که نه آقاى عزیز ، « ما با انسان سروکار داریم » اپیکوریان میگویند : مگر ما میگوئیم : « شما با میز و صندل و منقل سروکار دارید ؟ » بلکه بحث ما در اینست که شما با کدامین دلیل بمن دستور میدهید که دست از لذایذ و خودخواهى هایت بردار ؟ باین دلیل که انسانهاى دیگر به لذایذ و خودخواهى خویشتن برسند بسیار خوب ، مگر من میز و صندلى هستم ؟ من هم انسانم و امروز نوبت من است . البته سرمایه هاى علمى و مادى و تجربه هائى را که تا امروز به دست من رسیده است ، چون باخودم [ 17 ] به زیر خاک نخواهم بود ، زیرا سودى براى من ندارند ، در موقع رفتن همه آنها را بشما میسپارم و میروم . اگر این جمله را بازگو کنى که ما براى انسانها باید از همه موجودیت خود بگذریم ، من پاسخى به این تکرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) ندارم . از نظر ابتدائى این گفتگو سطحى و شاید خنده آور بنظر برسد ، اما همین گفتگوى سطحى و خنده آور همان مطالبى را مطرح میکند که مکتب ها و فلسفه ها در تحلیل هاى نهایى به آنها میرسند و کوشش هاى آنها براى باز کردن این بست بى نتیجه و خنثى میماند . احتمال میرود که هدف هشتم از شهادت که در زیر مطرح میکنم ، بتواند پاسخگوى اپیکوریان بوده باشد ، دقت فرمایید :

 

8 . هدف از شهادت اینست که وجدان خود را که برضرورت خدمت به انسانها و ایجاد امکانات براى رفاه و آسایش و بهزیستى آنان ، حکم میکند ، راضى و خشنود بسازم و من کارى با آن ندارم که مردم پس از من چگونه زندگى خواهند کرد ، آیا مدیریت ها و تعلیم و تربیت ها آنانرا بصورت فرشتگان درخواهند آورد که احساس وظائف انسانى با رگ و گوشت و پوست و ذرات خونشان در خواهد آمیخت و یا به شکل شیطانهائى در خواهند آورد که جز خود چیزى را به رسمیت نخواهند شناخت ، دعاى شبانگاهى آنان از کتاب « شهریار » ماکیاولى خوانده خواهد شد و کارهاى روزانه آنان سودجوئى و خودخواهى .

 

خلاصه اینکه وجدان به من حکم میکند که براى انسان دست از همه موجودیت خود بردارم و کارى با آن ندارم که آن انسان ابوذر غفارى است یا کس دیگر .

 

این انگیزه هشتم مسلما معقول تر و انسانى تر از انگیزه هاى دیگر است ، زیرا پاى وجدان درکار است . ولى کلمه وجدان بوسیله برخى از نویسندگان مغرب زمین که به فیلسوفى مشهور گشته اند ، استقلال خود را در حاکمیت از دست داده و به عنوان یک عامل بى اساس و عارضى و غیر رسمى در درون آدمیان ، [ 18 ]

 

میز قضاوت را به خود اختصاص داده است . لذا وجدان با این سرکوبى بوسیله نویسندگان مزبور که اصالت خود را از دست داده است ، نمیتواند گذشت انسانها را حتى از زندگى خود توجیه نماید . در نتیجه این سرکوبى وجدان و انداختن آن از اصالت ، یک تناقض صریح در معرفت هاى ما به وجود آمده است که تنبلى حافظه هاى نویسندگان امروزى چهره وحشتناک آن را بخوبى میپوشاند .

 

آن تناقض اینست :

 

با نظر به تحلیل هاى روانى ، حقیقتى بنام وجدان نظاره گر و داور وجود ندارد .

 

وجدان ما قاطعانه حکم میکند که از ستمدیدگان بشرى دفاع کنیم و در راه خدمت به انسانها از هیچ تلاش و گذشتى دریغ و مضایقه نکنیم اگر این دو قضیه را پهلوى هم قرار بدهید و نتیجه بگیرید ، بدون تردید نتیجه اى که بدست خواهد آمد ، اینست که حاکمیت وجدان بشرى اصالت دارد و حاکمیت وجدان بشرى اصالت ندارد آنچه که میتواند ما را از این بن بست غیر قابل نفوذ نجات بدهد ، اینست که ما وجدان را بعنوان یک موجود فیزیولوژیک در درون خود تلقى نکنیم ، چنانکه تعقل و استعدادهاى هنرى و نبوغ هاى متنوع مانند نبوغ اکتشاف و اختراع را بعنوان موجوداتى فیزیولوژیک تلقى ننموده ایم . بلکه این حقیقت را بپذیریم که چنانکه تعقل در فعالیت هاى خود ، به واقعیات تکیه میکند که آن واقعیات بیرون از ذات آن است ، همچنان وجدان دریافت و حاکمیت خود را به واقعیت هایى مستند میسازد که خارج از موجودیت آن است . این واقعیت ها همانند آن قطب نما است که آنها را نشان میدهد . در همه دورانها و جوامع و با همه شرایطى که تصور میشوند ، واقعیت هایى ثابت براى اداره زندگى مادى و معنوى انسانى وجود دارد که سر و کار وجدان با آنها است . بعنوان نمونه : این واقعیت که علم مطلوب بشر است ، اصلى است ثابت . عدالت باضافه اینکه زندگى [ 19 ] اجتماعى را به بهترین وجه تنظیم میکند ، موجب تأمین خاطر و آزادى شخصیت نیز میگردد ، اصلى است ثابت . روان آدمى در حال اعتدال از درد و ناگواریهاى دیگران احساس ناراحتى میکند ، اصلى است ثابت . ابزار کار وجدان این واقعیت هاى ثابت است که دگرگونى هاى شئون حیات بشرى نمیتوانند آنها را از بین ببرند . یکى دیگر از این اصول ثابت ، هدفدار بودن زندگى همه انسانها است که با وحدتى که آن هدف دارا میباشد ، انسانها را متحد میسازد . درک این اصل بوسیله وجدانهاى رشد یافته امکان پذیر است .

 

مولوى به بقا و ثبات این اصول در ابیات زیر اشاره مینماید .

 

 

 

 

قرنها بگذشت و این قرن نویست عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم قرنها بر قرنها رفت اى همام شد مبدل آب این جو چند بار پس بنایش نیست بر آب روان بلکه بر اقطار اوج آسمان

ماه آن ماهست و آب آن آب نیست گرچه مستبدل شد این قرن و امم وین معانى برقرار و بر دوام عکس ماه و عکس اختر برقرار بلکه بر اقطار اوج آسمان بلکه بر اقطار اوج آسمان

 

۰۹۱۴

در حالیکه تن به شهادت داده ، باکى از پایان یافتن زندگى در راه هدف اعلائى که انتخاب کرده است ، ندارد . در این مرحله انسانى که رو به شهادت میرود ، ممکن است طوفانى در وضع روانى او به وجود بیاید ، سپاهى از مفاهیم گوناگون از زندگى و مرگ و مختصات زندگى در مغز او رژه بروند ، لحظه اى فرسودگى ، لحظه بعد نشاط و برافروختگى ، تداعى معانى در اندک زمان جاى خود را به اندیشه منطقى میدهد و بالعکس ، رشته اندیشه منطقى را شروع و تداعى معانى آنرا از هم میگسلد . دنیا و زر و زیورش در نوسانى از ارزیابى ها از جلو چشمان شهید عبور مى کند . با اینحال میتوان ملاک وضع روانى شهید را در مرحله دوم شدت و ضعف تمرکز قواى دماغى درباره آن هدف قرار داد که براى وصول به آن ، گام به مرز زندگى و مرگ نهاده است . هر اندازه که قواى مغزى شهید درباره هدف انتخاب شده اش متمرکزتر باشد ، از طوفان و نوسانات روانى او کاسته میشود . در این مرحله ، با نظر به گفتار و رفتار شهداى بزرگ تاریخ ، این ملاک بخوبى ثابت میشود که عظمت هدف که آنان میخواهند آنرا به بهاى جان به دست بیاورند ، آنانرا چنان جذب میکند که از نظر وضع روانى گوئى در معتدل ترین حال به سر میبرند .

 

اکنون بعضى از جملات امام حسین علیه السلام را در روز خونین دشت نینوا از نظر میگذرانیم :

 

 

1 . امام حسین علیه از فرزدق شاعر میپرسد : مردم را در پشت سرت چگونه گذاشتى ؟ ( وضع مردم در کوفه چگونه بود ؟ ) فرزدق پاسخ داد :

 

دلهاى مردم با تو و شمشیرهایشان به ضرر تو کشیده شده است و قضاى الهى از آسمان فرود میآید و خداوند با مشیت خود عمل میکند . امام حسین فرمود : [ 12 ] « راست گفتى همه امور بسته به مشیت خداوندیست و فعالیت پروردگار مادائمى است ، اگر قضاى الهى آنچنانکه ما میخواهیم ، فرود بیاید ، سپاسگذار نعمت هایش خواهیم بود و اوست که به سپاسگذارى ما کمک خواهد کرد و اگر قضاى الهى میان ما و خواسته ما فاصله بیندازد و مانع گردد ، کسى که حق و حقیقت را نیت کرده است و تقوى را در درون خود مستحکم ساخته است ، تجاوز و تعدى نکرده است » . ملاحظه میشود که هدف حسین بن على ( ع ) دو بعد دارد ، بعد زندگى طبیعى و بعد زندگى ماوراى طبیعى . او با اولین لحظات حرکت به میدان جهاد ، در هدف خود غوطه ور شده است : یا زندگى در زمینه « حیات معقول » این دنیا و یا رو به نتایج « حیات معقول » که پس از عبور از دهلیز شهادت خواهد دید . این روحیه هیچ طوفانى جز هیجان و تحرک مثبت ندارد .

 

۰۹۱۳

در این مرحله شخصیت شهید مانند هر انسانى دیگر ، هدف هایى را براى خود انتخاب و در راه وصول به آنها تلاش مینماید . لذایذى دارد و آلامى ، پیروزیهائى دارد و شکست هائى ، و بطور خلاصه انسانى است زنده و در راه ادامه زندگى هرگونه شرایط مناسب را میجوید و با هرگونه عامل مزاحم ادامه زندگى مبارزه مینماید . البته نمیگوئیم هر فردى که پایان زندگیش به شهادت میانجامد ، راه شهادت را از همین مرحله انتخاب میکند . ولى میتوان با تحلیل صحیح در شخصیت هایى بزرگ که زندگى خود را با شهادت به پایان میرسانند ، تا حدودى مسیر آنان را در ارزیابى زندگى و مرگ تشخیص داد . سرتاسر زندگى على بن ابیطالب علیه السلام ، چنان با ارزیابى همه جانبه درباره زندگى و مرگ و هدف اعلاى حیات گذشته است که میتوان گفت : هر لحظه اى از زندگى او مرکب از دو عنصر حضور در طبیعت و حضور دربارگاه الهى بوده است . بهمین جهت است که باید گفت : انسانهایى بنام على بن ابیطالب و حسن بن على و حسین بن على علیهم السلام و آنانکه حقیقتا پیروان آنان میباشند ، حتى در حال شدیدترین ارتباط باطبیعت ، در حال شهادت بسر میبرند .

 

امیر المؤمنین ( ع ) میگوید : « مرگ براى من چیز تازه اى را که ناگوار باشد نشان نداده است . » « سوگند به یزدان پاک هیچگونه پروائى ندارم که من به طرف مرگ حرکت کنم یا مرگ بر من وارد شود » ، « قسم به خداوند بزرگ ، فرزند ابیطالب به مرگ مأنوس تر است از کودک شیرخوار به پستان مادر » لذا درست است که امیر المؤمنین و امام حسن ( ع ) در میدان کارزار رسمى در میان صف آرائى هاى طرفین شهید نشدند ، ولى با نظر به شدت ناملائمات و گرفتارى آن دو بزرگوار در میان خود کامکان خودخواه و فریب خوردگان [ 11 ] پیشتازان تنازع در بقا ، و عشاق شهوت حیوانى و مال و مقام ، هر لحظه از زندگى آن دو بزرگوار طعم کشته شدن در راه خدا که شهادت نامیده میشود ، سپرى گشته است

 

۰۹۱۲

براى هر شهیدى میتوان سه مرحله را تصور نمود :

 

۰۹۱۱

شخصیت شهید بدانجهت که یک موجود جاندار است ، داراى حیاتى است که بقول بعضى از زیست شناسان ( اوپارین ) هفت میلیون چرا ؟ در آن وجود دارد ، یعنى حیات پدیده ایست که براى شناخت حقیقى آن هفت میلیون مسئله باید مطرح و پاسخ داده شود . از طرف دیگر شخصیت شهید مانند سایر انسانها تبلورگاه مسائل بیشمارى است که ناشى از ابعاد حقوقى و اقتصادى و مذهبى و اخلاقى و سیاسى و تاریخى و علمى و جهان بینى او میباشد . مغز یک شهید مانند مغزهاى مردم دیگر از

 

12 . تا

 

15 . میلیارد رابطه الکتریکى دارد که با میلیونها شبکه ارتباطى مشغول فعالیت میباشند . از طرف دیگر مختصات روانى هر فردى از انسان ، بالغ بر هزار مختص است که با ترکیبات تفاعلى آنها ممکن است صدها هزار مسئله جدى براى روان هاى آدمیان مطرح نمایند .

 

هیچ یک از این مسائل و ابعاد و ترکیبات و مختصات به اهمیت پدیده « شهادت » که یک شخصیت آنرا مى پذیرد نمیرسد . زیرا چنانکه در بحث پیشین گفتیم :

 

« شهادت عبارتست از پایان دادن به فروغ درخشان حیات در کمال هشیارى و آزادى و آشنائى با ماهیت حیات که از دیدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبیعت ، مطلوب مطلق میباشد ، در راه وصول به هدفى که والاتر از حیات طبیعى است .

 

بدیهى است که شخصیت شهید با اقدام به شهادت ، نابود کردن حیات طبیعى را با آنهمه مسائل و ابعاد و مختصات و امتیازات و ترکیب ها ، مورد تصمیم قطعى قرار داده ، از جویبار حیات باتمام آزادى و هشیارى مى جهد . بنابراین ، [ 9 ]

 

اهمیت شهادت به اندازه اهمیت هستى آزادانه در برابر نیستى محض است .

 

وقتى که میگوئیم : « حسین بن على علیه السلام شهید شد » یا « سقراط پیاله سم شوکران را از دست زندانبان با آزادى کامل در ادامه حیات گرفت و سرکشید » چه میگوئیم ؟ و موقعى که میگوئیم : « حر بن یزید ریاحى با غوطه ور بودن در میان حیات طبیعى و لذایذ و امتیازات آن ، اقدام به خاموش ساختن شعله حیات خود نمود و شهید گشت » چه میگوئیم ؟ و همچنین وقتى که میگوئیم : « دیروز یک فرد عادى هنگامیکه در میان جمعى از خودگذشتگان در راه تحقق بخشیدن به آرمانهاى عالى انسانیت قرار گرفت ، ناگهان سطوح روانى او به هیجان درآمد و با اینکه میتوانست از کارزار برکنار شود ، مقاومت ورزید و شهید گشت » همه این شخصیت ها به شهادت نائل گشته اند . اگر چه همه آنان در دست شستن از جان خود که مطلوب مطلق است ، مشترکند و از اینجهت همه آنان با اهمیت ترین پدیده « حیات معقول » را دریافته اند ، با اینحال مراتب شخصیت اختیارى که براى خودساخته و هدفى که از شهادت منظور نموده اند و طول زمانى که در حرکت در مرز زندگى و شهادت سپرى کرده اند و با نظر به کمیت و کیفیت فراز و نشیب هائى که در مسیر خود به سوى شهادت ، پشت سر گذاشته اند ، ارزش شهادت آنانرا بسیار متفاوت میسازد . این نکته مهم را هم در نظر بگیریم که اگر پدیده شهادت چیزى بود که در همه تاریخ بشرى یکبار اتفاق میافتاد ، یعنى تاریخ بشر تنها یک فرد شهید داشت ، باز اهمیت شهادت فوق همه پدیده هاى حیات بشرى بود . چه رسد به اینکه در گذرگاه قرون و اعصار ، کاروانیان منزلگه شهادت متجاوز از میلیونها پاکان اولاد آدم بوده ، پیشتاز برجسته اى چون حسین بن على ( ع ) و اعضائى با شخصیت هاى عظیم در این کاروان کوى الهى شرکت داشته اند . براى توضیح بیشتر درباره شخصیت هاى شهداى راه حق مراحل سه گانه شهادت را مطرح میکنیم : [ 10 ]

 

 

۰۹۰۹

اگر ما بخواهیم انواعى از رویدادهاى بزرگى را که بوسیله افراد بشر در تاریخ بروز میکنند و در سطرهاى درخشان آن ثبت میشوند ، مشخص نموده آنها را ارزیابى نمائیم ، هیچیک از آنها نمیتواند با اهمیت و عظمت شهادت برابرى کند . ما هریک از تعریف هاى زیر را براى شهادت انتخاب کنیم ، تفاوتى در اهمیت و ارزش پدیده شهادت نمیکند :

 

1 . شهادت عبارتست از پایان دادن به فروغ درخشان حیات در کمال هشیارى و آزادى و آشنائى با ماهیت حیات که از دیدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبیعت ، مطلوب مطلق میباشد ، در راه وصول به هدفى که والاتر از حیات طبیعى است .

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . توضیح این رباعى در مسائل بعدى خواهد آمد .

[ 4 ]

 

2 . شهادت عبارتست از پایان دادن بحیات طبیعى براى دفاع از ارزشها و حیات انسانى افراد جامعه .

 

3 . شهادت عبارتست از شکافتن قفس کالبد مادى و حرکت به مقام شهود الهى در راه وصول به مشیت ربانى در بزرگداشت حیات انسانها .

 

4 . شهادت عبارتست از تعیین ملاک و میزان و الگو براى زندگى در این دنیا . و بیان اینکه زندگان بدون آن ملاک و میزان و الگو ، نمیتوانند خود را داراى حیات واقعى تلقى کنند .

 

هریک از این تعریف ها بعدى از شهادت را توضیح میدهد . اگر از یک شهید آگاه راه حق و حقیقت بپرسید که شما چه میکنید ؟ او به شما پاسخ میدهد که من از حیات خود با آنهمه ابعاد و استعدادها که دارا بوده و میتواند به مرتفع ترین قله هاى تسلط برجهان صعود کند ، چشم میپوشم و با تمامى هشیارى و آزادى بجریان آن ، خاتمه میدهم . شما فورا سؤال دیگرى را مطرح میکنید که : براى چه ؟ و چه هدفى از پایان دادن بحیات خود دارید ؟ با اینکه در دوران زندگى وقتى که از شما مى پرسیدیم این خوردنى را براى چه میخورید و آن لباس را براى چه میپوشید ؟ و این مسکن را براى چه مى سازید ؟ چرا در در راه تحصیل علم و آزادى و دست یافتن به زیبائى ها اینهمه تلاش میکنید ؟

 

پاسخ شما هرچه بوده باشد ، بالاخره به این اصل استوار بود که من زنده ام ، و حیات است که این امور را براى من مطلوب نموده است ؟ بدین ترتیب حیات را منشأ اساسى همه خواسته ها و جویندگى ها و تلاش ها معرفى میکردید ؟ اکنون چه انگیزه اى شما را وادار کرده است که دست از این حیات که مطلوب مطلق است ، میشوئید و بآن پایان میدهید ؟ بطور قطع شخصى که در مجراى شهادت قرار گرفته است ، پاسخى که میدهد بهر شکل و هر لغتى که باشد و با هر جمله بندى که آنرا ابراز بدارد ، این محتوا را در بر خواهدداشت که من هدفى والاتر از این حیات طبیعى دارم که بمن این قدرت را داده است که این حیات [ 5 ] طبیعى را زیر پا گذاشته و به آن هدف برسم . آرى ، شهید آگاه راه حق و حقیقت پاسخى جز این نخواهد داد . پس از آنکه معناى شهادت را بطور اجمال شناختیم ، دو مسئله با اهمیت براى ما مطرح میگردد :

 

مسئله یکم جامع مشترک همه انواع شهادت عبارتست از دست شستن از زندگى در حال هشیارى و آزادى در راه وصول به هدفى عالى تر از زندگى طبیعى . این جامع مشترک حداقل پدیده ایست که همه شهداء داراى آن میباشند .

 

البته جاى تردید نیست که شهادت بحسب هشیارى هاى گونه گون و امکانات و آزادى ها و عظمت ها و نوع هدفى که شخصیت شهید ممکن است داراى آنها باشد ، بسیار متفاوت خواهد بود . شهادت حسین بن على علیه السلام با نظر به ابعاد فوق العاده عالى شخصیتى ، دودمان ، و انعکاس بسیار ممتاز شخصیت وى در اجتماع و عبور از صدها صحنه پرفراز و نشیب دگرگون کننده آدمیان ، که نتوانست حسین بن على ( ع ) را از راهى که پیش گرفته بود ، منحرف بسازد و همچنین با نظر بهمه اجزاء و روابط حادثه خونین دشت نینوا ، با وجود هشیارى و آزادى حسین شهید در همه آن رویدادها و مراعات اصول و قوانین انسانى در چنان حادثه خونبار که از حسین و یارانش ثبت شده است عالى ترین جلوه شهادت یک انسان کامل است که عظمت فوق طبیعى شخصیت و هدف او را اثبات میکند . در مقابل این مرتبه والاى شهادت ، میتوان حداقل آنرا نیز در نظر گرفت که عبارتست از انقلاب درونى ناگهانى همراه با هشیارى و آزادى در پایان دادن بزندگى که در کمترین زمانى از پایان زندگى صورت میگیرد .

 

بنابر این باید گفت شهادت از نظر ارزش یک پدیده کاملا نسبى بوده و با نظر به عناصر و فعالیتهاى شخصیتى شهید و اهدافى که منظور نموده و طول مدتى که شهید در مرز زندگى و مرگ گام برمیدارد ، متفاوتست .

 

مسئله دوم برخلاف آنچه که در نظر ابتدائى جلوه میکند ، شهادت نوعى از مرگ نیست ، بلکه شهادت صفتى از « حیات معقول » است ، زیرا بدیهى [ 6 ] است ، حیات معمولى که متاسفانه اکثریت انسانها را اداره میکند ، همواره خود و ادامه بى پایان خود را میخواهد ، مگر اینکه از احساس شکست و پوچى ، چنان ضربه اى برحیات وارد شود که تحمل و ادامه آن ، مانند مرگ هاى متوالى بوده باشد ، پایان دادن به حیات در اینصورت خودکشى نامیده میشود ، نه شهادت . پس کسى که آرزوى شهادت مینماید ، در حقیقت قدرت بدست آوردن « حیات معقول » را داراگشته است . یعنى تنها « حیات معقول » است که میتواند حیات طبیعى و معمولى را وسیله اى براى وصول به هدفى عالى تر تلقى نموده و به جریان آن پایان بدهد . « حیات معقول » عبارت است از آن زندگى پاک از آلودگى ها که خود را در یک مجموعه بزرگى بنام جهان هستى در مسیر تکاملى مى بیند که پایانش منطقه جاذبه الهى است . آدمى با داشتن این « حیات معقول » خود را موجى از مشیت خداوندى میداند که اگر سربکشد و در اقیانوس هستى نمودار گردد ، روبه هدف اعلا میرود و اگر فرود بیاید و کالبد بشکافد ، صداى این شکاف عامل تحرک امواج دیگرى خواهد بود که آنها نیز جلوه هایى از مشیت آلهى میباشند . پس پایان دادن به زندگى براى کسانى که موفق به « حیات معقول » گشته اند ، بدانجهت که علت اصلى آن از متن « حیات معقول » برخاسته است ، صفتى است براى خود حیات ، نه اینکه این گونه پایان دادن به زندگى نوعى از مرگ است . براى توضیح بیشتر میگوئیم : « حیات معقول » داراى مختصات زیر است :

 

1 . شناخت حیات بعنوان یک جلوه بسیار عالى از حقیقتى روبه کمال .

 

2 . هشیارى همه جانبه درباره ارزش ها و امتیازات عالى که حیات در تحرک به سوى کمال بدست میآورد .

 

3 . دریافت وحدتى معقول در اصول بنیادین حیات همه انسانها . این وحدت با پیشرفت تکاملى آدمیان در راه هدف اعلاى زندگى ، شدیدتر و غیر قابل تجزیه تر میگردد . تا آنجا که همگى اعضاى یک پیکرى میشوند که [ 7 ] یک روح آنانرا به شعاع جاذبه آلهى متصل مینماید .

 

4 . انسانها با به دست آوردن « حیات معقول » گام به مافوق زمان و قطعات آن گذاشته و وارد آستانه ابدیت میگردند . مرگ براى آنان بمعناى فنا نیست ، بلکه انتقال از نوعى حیات به نوعى دیگر ، یا انتقال از حیات جارى در سطح طبیعت ، به حیات پشت پرده آن میباشد . اینست معناى آن آیه شریفه که میگوید :

 

وَ لا تََحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوُا فى سَبیلِ اللَّهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُونَ

 

1 . و گمان مبر که آنانکه در راه خدا کشته شده اند ، مردگانى هستند ، بلکه آنان زنده و دربارگاه پروردگارشان بهره مندند ) این جریان در ابیات مولوى چنین آمده است :

 

 

 

 

از جمادى مردم و نامى شدم مردم از حیوانى و آدم شدم جمله دیگر بمیرم از بشر از ملک هم بایدم جستن ز جو بار دیگر از ملک پران شوم پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم انا الیه راجعون

و ز نما مردم ز حیوان سر زدم پس چه ترسم کى ز مردن کم شدم تا بر آرم از ملائک بال و پر کل شیئى هالک الا وجهه آنچه آن در وهم ناید آن شوم گویدم انا الیه راجعون گویدم انا الیه راجعون

ملاحظه میشود که میگوید : « کى ز مردن کم شدم » یعنى از هنگام ورود به آستانه « حیات معقول » فنا و زوالى در کار نیست ، و میگوید : « از ملک هم بایدم جستن ز جو » یعنى سپرى کردن مرحله فرشتگى نیز بمعناى مردن نیست ، بکله « جستن از جو » است که با نیروى « حیات معقول » صورت میگیرد . و میگوید : « باردیگر از ملک پران شوم » پریدن عبارتست از پرواز و اوج گرفتن نه فنا و مردن . میگوید : « پس عدم گردم عدم چون ارغنون » یعنى نیستى

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

1 . آل عمران آیه

 

169 .

[ 8 ] نهائى من نیستى آهنگى است که از نواختن ارغنون بوجود میآید ، و داراى هستى نیست نما است . با توجه به مختص چهارم ثابت میشود که شهادت یکى از اطوار و احوال و یا اوصاف « حیات معقول » است ، نه نوعى از مرگ .

 

۰۹۰۸

آنان که ره عشق گزیدند همه در معرکه دو کون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه

در کوى حقیقت آرمیدند همه هر چند سپاه او شهیدند همه هر چند سپاه او شهیدند همه

1 . منسوب به صدر المتألهین

 

۰۸۸۸

براى توضیح بیشتر درباره تفاوت میان آزادى محض و آزادى معقول ، سه موضوع را باید از یکدیگر تفکیک کنیم . این سه موضوع عبارتند از :

 

1 رهائى 2 آزادى 3 اختیار رهائى عبارت است از برداشته شدن زنجیر و قید و بندى که به دست و پاى آدمى پیچیده و از حرکت و فعالیت دلخواه مانع است . رهائى از زندان ، از اطاق دربسته ، از تعهدى که کرده است و رهائى از عوامل مختلفى که توجیه کننده وضع روانى و حقوقى و سیاسى است ، انواعى از رهایى ها است که برطرف شدن انواعى از زنجیر و قید و بند را نشان میدهد . در حقیقت رهائى تنها منتفى شدن محدودیتى است که آدمى را در خود میفشارد . و اما اینکه وضع انسان رها شده پس از رهائى چیست ؟ بستگى به این دارد که عوامل درونى و برونى او چه پیش خواهد آورد .

 

آزادى آن وضع روانى است که بیان کننده قدرت انتخاب یکى از راه هایى است که در پیش پاى شخص آزاد گسترده شده است ، در حقیقت آزادى یک پدیده مثبت است که حق انتخاب و قدرت برگزیدن راهى را دارد که شخص آزاد ، در پیش میگیرد . متفکران معمولى و مردم متوسط و آنانکه آرمان زندگى را در اشباع « میخواهم » هاى آدمى میدانند ، آزادى را بزرگترین موفقیت در زندگى تلقى نموده ، درباره آن ، از دیدگاه هدفى مى نگرند . از قرن نوزدهم به اینطرف چه کتابها که در بزرگداشت این پدیده و انواع و عوامل و نتایج آن ننوشته اند و چه قلمفرسائى ها و سخنرانى هاى آتشین که درباره اش انجام نداده اند و میتوان گفت :

 

این پدیده آزادى بحدى در افکار متفکران قرن نوزدهم و بیستم ، بزرگ [ 224 ] و با ارزش جلوه کرده است که تا حد یک رؤیاى بهشتى و مقدس ترین مقدسات بشرى مورد تمجید قرار گرفته است . و میتوان گفت : حتى جملات برجسته اى که به شکل کلمات قصار از مغز متفکران آزادیخواه روى کاغذها نقش بسته است ، میتواند بصورت چند مجلد کتاب در آید . درباره آنچه که در تعظیم آزادى گفته شده است ، هر چه بگوئیم و بنویسیم ، کم است .

 

با اینحال اندک متفکرانى بودند که تحت تأثیر آن هیاهو و جار و جنجال ها قرار نگرفته و از خود مى پرسیدند که بسیار خوب ، آزادى همان است که این حماسه سرایان درباره آن میگویند و این پدیده داراى همان سبکى لذت و مفیدیت است که آنان تشخیص داده اند ، با اینحال این لذت و احساس سبکى و مفیدیت ، نتیجه دو عامل است ، یکى رهایى است که عبارتست از منتفى شدن زنجیر و قید و بند ، دوم احساس قدرت و حق انتخاب راهى که بوسیله پدیده آزادى انجام خواهد گرفت . بنابر این ، آزادى مرحله ایست که میان دو موقعیت رهائى از زنجیر گذشته و انتخاب راه بعدى است .

 

هیچ فرد عاقل و خردمندى در روى این پل ننشسته و نخواهد نشست و هیچ انسان آگاه تنها به احساس اینکه او آزاد است ، قناعت نخواهد ورزید ، زیرا آزادى نه خوردنى است و نه آشامیدنى و نه ساختمانى است که قابل سکونت باشد ، لباس هم نیست ، مقام و علم و زیبائى و قدرت بثمر رسیده هم نیست ، بلکه این یک پدیده روانى است که دارنده آن ، احساس خوشى و شخصیت مینماید .

 

و خود او بهتر از همه میداند که خود این احساس بدون اینکه یک امتیاز داراى نمود عینى و داراى اثر طبیعى بوده باشد ، تنها عامل لذت تکیه بر شخصیت و انتخاب راه دلخواه مرحله بعدیست . در نتیجه باید بگوئیم : این احساس و موقعیت پل و وسیله بسیار مناسب و با ارزش است براى انسانى که میخواهد موقعیت او در زندگانى مستند به خویشتن بوده باشد . براى روشن شدن این مسئله مثالى را در نظر بگیریم : دو فرد را در نظر میگیریم : [ 225 ] فرد یکم پس از رسیدن به رشد جسمانى و فکرى همه سالیان عمرش همواره در حال احساس آزادى سپرى شده است و چنین فرض کنیم که عوامل محیط طبیعى و اجتماعى هم مانع عمل آزادانه او نبوده است ، چنانکه در افراد قدرتمند قابل تصور است ، ولى اعمال و گفتار او جز در راه اشباع خواسته هاى پست حیوانى و تورم بخشیدن به خود طبیعى ، نبوده است و یا به فرض بسیار بعید بهمان احساس آزادى و قدرت بر انتخاب قناعت ورزیده ، همه حرکات و تکاپوى قوانین و پدیده هاى طبیعت و تلاش انسانها را گهواره اى تلقى نموده روى آن ها خوابیده است .

 

فرد دوم از آغاز زندگى تا پایان آن ، در میان حلقه هاى زنجیر عوامل جبرى درون و برون بسته شده است ، تنها در یکى از سالیان عمرش و در یکى از روزها ساعتى از آن حلقه هاى زنجیرى عوامل جبرى رها شده در حال احساس آزادى کارى مثبت در راه رشد موجودیت خود یا بنفع دیگران انجام داده ، بار دیگر زنجیر عوامل جبرى تا پایان عمر او را در خود فشرده است .

 

تفاوت میان این دو فرد ، از نظر ارزش انسانى ، تفاوت میان هستى و نیستى است . این که گفتیم : تفاوت میان هستى و نیستى است ، طنزگوئى و شوخى و خیال بافى نیست ، بلکه حقیقتى است که تنها براى آشنایان با معناى جبر و آزادى قابل درک و پذیرش است . اکنون به این نتیجه رسیده ایم که آزادى بمعناى قدرت و حق انتخاب یکى از چند راهى که پیش پاى آدمى گسترده است ، یا انتخاب انجام کار و ترک آن ، اگر چه با نظر به فشار جبرى که آدمى را میکوبد ، نمایش هدفى دارد ، ولى از همان لحظه که آزادى نصیب انسان میگردد ، کاملا ارزش وسیله اى دارد که تنها براى انسان هاى هشیار قابل درک است . احساس آزادى مطلق بعنوان هدف ، شاخه اى از جنون است .

 

اختیار عبارت است از بکار بردن آزادى در راه بدست آوردن آنچه که خیر و کمال است و میتوان گفت : اختیار پدیده ایست که آزادى را به نتیجه [ 226 ] معقول رسانیده و به ثمر رسیده است . توضیح اینکه تعریف اختیار عبارت است از « نظارت و سلطه شخصیت بر دو قطب مثبت و منفى کار ( کردن و نکردن ) و اعمال آن سلطه در راه وصول به موقعیتى والاتر » با در نظر گرفتن این تعریف براى اختیار است که میتوان فرق میان رهایى و آزادى محض و اختیار را درک کرد .

 

امتیاز فوق العاده عالى اختیار در اینست که داراى هر دو ارزش وسیله اى و هدفى است ، یعنى در عین حال که اختیار وسیله منظور میشود ، داراى ارزش هدفى عالى است ، زیرا کسى که بمرحله عالى اختیار رسیده است ، اگر چه کارى هم انجام نداده است ، بدانجهت که شخصیت او تمایل به خیر و کمال دارد و آماده نظارت و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى کار با اعمال سلطه در راه وصول به موقعیتى بالاتر است ، لذا یک فعالیت دائمى و مستمر در درون خود دارد که میتوان آن را نیت خیر و فعال نیز نامگذارى کرد . ارزش دوم ارزش وسیله ایست ، اختیار که از فعالیت هاى بسیار عالى شخصیت است ، جنبه وسیله اى پیدا مى کند و هدفى که در پرتو آن قابل وصول میگردد ، استناد کامل به شخصیت انسانى دارد و میتواند بگوید : این کار را که کردم یا آن کار را که ترک نمودم ، با عامل رو به خیر و کمال شخصیت انجام دادم .

 

انسانهائى که بعنوان بنیانگذاران تمدن وارد عرصه فعالیت میگردند ، هم خود آنان باید از این اختیار بهره مند بوده باشند و هم زمینه اى را که براى یک تمدن انسان محورى به وجود میآورند ، باید بتواند عوامل تقویت این پدیده والا را به وجود بیاورد . همچنین در شناخت تمدن هاى اصیل ، شناسائى اینکه بنیانگذاران یک تمدن و انسانهائى که در قلمرو آن زندگى کرده اند ، چه مقدار از اختیار برخوردار بوده اند . [ 227 ]

 

 

۰۵۶۰

ما موضوع مالکیت از دیدگاه امیر المؤمنین علیه السلام را در داستان ابوذر

 

( 1 ) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 1 ص 268 و شرح نهج البلاغه ابن میثم ج 1 ص 227 با اندک تفاوت .

 

[ 175 ]

 

غفارى مطرح خواهیم کرد . در این مبحث تنها سرگذشت بیت المال اجتماع اسلامى را در دوران حکومت عثمان بطور مختصر از نظر مطالعه کنندگان محترم میگذرانیم :

 

عبد اللّه بن عتبه مى گوید :

 

« روزى که « عثمان » کشته شد ، صد و پنجاه هزار دینار و یک میلیون درهم در نزد خزانه دارش موجود داشت . و ارزش املاکش در وادى القرى و حنین و غیره صد هزار دینار بوده است و اسب ها و شترهاى فراوانى از خود به جاى گذاشت »

 

1 . این اموال شخصى موقعى مملوک « عثمان » بوده است که اکثر مردم از ضرورت هاى معیشت محروم بوده اند .

 

اگر وضع اقتصادى مردم آن دوران با سطح زندگى مناسبى جریان داشت ، اعتراض کنندگان معاصر عثمان و تحلیل گران تاریخ اسلام ، آن ارقام را وحشت انگیز تلقى نمى کردند و آنها را مورد انتقاد سخت قرار نمى دادند .

 

سپس مسعودى اضافه مى کند : در روزگار عثمان جمعى از صحابه املاک و خانه ها اندوختند ، از آنجمله : زبیر بن عوام خانه اى در بصره ساخت که تا این زمان ( 332 ه ) باقى و معروف است .

 

بازرگانان و مالداران و غیرهم ، در این خانه فرود مى آیند . زبیر خانه هایى نیز در مصر و کوفه و اسکندریه ساخته بود .

 

مال ( نقد ) زبیر پس از وفاتش به پنجاه هزار دینار بالغ بود و هزار اسب و هزار برده و کنیز و زمین هایى از خود به جاى گذاشت .

 

طلحة بن عبید اللّه تیمى خانه اى در کناسه کوفه ساخت و قیمت گندمى که براى او از عراق مى آمد ، هر روز به مبلغ هزار دینار بوده است ، بعضى گفته اند :

 

درآمد غلات او از عراق بیش از این بوده است .

 

طلحه خانه اى در مدینه ساخت که مصالح آن آجر و گچ و آهک بوده است .

 

[ توضیح مسلم است که در آن دوران چنین مصالحى ارزش کلانى داشته است که در تاریخ ثبت شده است ] .

 

 

( 1 ) مروج الذهب مسعودى ج 2 ص 341 و

 

342 . [ 176 ]

 

همچنین عبد الرحمن بن عوف زهرى خانه اى وسیع ساخت و صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و نقد او پس از مرگش در حدود دو میلیون و ششصد و هشتاد و هشت هزار دینار یا درهم بود .

 

سعد بن ابى وقاص خانه اى در عقیق ساخت که بسیار مرتفع و داراى فضایى بسیار وسیع و بالاى دیوارهایش داراى کنگره ها بوده است .

 

سعید بن مسیب مى گوید : وقتى که زید بن ثابت مرد ، طلا و نقره هایى که از او مانده بود ، با تبرها مى شکستند ، باضافه نقدینه ها و اراضى که صد هزار دینار ارزش داشت . . .

 

یعلى بن منیه موقعى که مرد پانصد هزار دینار و مطالباتى بر ذمه مردم داشت و اراضى و سایر ماترک او سیصد هزار دینار ارزش داشت »

 

1 . براى توضیح بیشتر در مالکیت هاى غیر قانونى دوران عثمان ، اطلاعات بسیار با ارزشى را که مرحوم علامه امینى در الغدیر از منابع معتبر آورده است ، مورد استفاده قرار مى دهیم :

 

« عثمان به برادر شیرى خود عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح در جنگ اول یک پنجم غنیمت هاى افریقا را داد .

 

ابن کثیر مى گوید : یک پنجم یک پنجم غنیمت افریقا را که صد هزار دینار بوده بخشید .

 

( با نظر به گفته ابو الفداء ) در صورتى که سهم هر یک از سواره نظام سه هزار و پیاده نظام یک هزار بوده است .

 

( چنانکه ابن اثیر در کتاب اسد الغابه ج 3 ص 173 و « ابن کثیر » در تاریخش ج 7 ص 152 متذکر شده اند ) .

 

« ابن ابى الحدید » در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 67 مى گوید : عثمان همه غنایم افریقا را ( از طرابلس تا طنجه ) به عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح داد بدون اینکه کسى از مسلمانان را در آن غنایم با عبد اللّه شریک نماید »

 

2 . ( 1 ) مروج الذهب مسعودى ج 2 ص 341 تا

 

343 . ( 2 ) الغدیر ج 8 ص

 

279 . [ 177 ]

 

« بخارى در « صحیح » کتاب جهاد باب برکة الغازى فى ماله ج 5 ص 21 مى گوید : زبیر یازده خانه در مدینه و دو خانه در بصره و یک خانه در کوفه و یک خانه در مصر داشته است . زبیر داراى چهار زن بوده که سهم هر یک از زنان او ، پس از کسر ثلث آنها ، یک میلیون و دویست هزار بوده است .

 

بخارى مى گوید : پس همه مال زبیر پنجاه میلیون و دویست هزار بوده است .

 

ابن الهایم مى گوید : همه مال زبیر با محاسبه صحیح تر پنجاه و نه میلیون و هشتصد هزار بوده است .

 

ابن بطال و قاضى عیاض نظریه ابن الهایم را تصدیق نموده محاسبه بخارى را غلط مى دانند »

 

1 . توضیح منابع تاریخى رقم مزبور را بدون تصریح باینکه دینار بوده است یا درهم مطرح کرده اند . تنها در تاریخ ابن کثیر ج 7 ص 249 به درهم تصریح شده است .

 

ابراهیم بن محمد بن طلحه مى گوید : ارزش ما ترک طلحه از اراضى و اموال و دینار و درهم سى میلیون بوده است .

 

سعدى ام یحیى بن طلحة مى گوید : موقعى که طلحه کشته شد دو میلیون و دویست هزار درهم و اراضى و اشجارش به ارزش سى میلیون درهم در نزد خزانه دارش موجود بوده است .

 

با نظر به اعتراض همه مسلمانان صدر اول به این گونه تراکم ثروت ها اعم از منقول و غیر منقول است که نظریه کسانى که میگویند : اسلام فئودالیگرى و جامعه طبقاتى را بوجود آورده است ، بى مدرک بوده بلکه سیستم اقتصادى و اجتماعى اسلام کاملا مخالف نظریه مزبور میباشد .

 

اینست صورت مقدارى از بخشش هاى « عثمان » به دینار و درهم

 

2 . که مورد اعتراض قانونى اسلام و مسلمانان قرار گرفته است :

 

 

( 1 ) مأخذ مزبور ص

 

282 . ( 2 ) الغدیر ج 8 ص

 

286 . [ 178 ]

 

« نام اشخاص . . . مبلغ به دینار » « مروان 500000 » « ابن ابى سرح 100000 » « طلحة 200000 » « عبد الرحمن 2560000 » « یعلى بن امیّة 500000 » « زید بن ثابت 100000 » « برداشت عثمان 150000 » « برداشت عثمان 200000 » « جمع 4310000 » « نام اشخاص . . . مبلغ به درهم » « الحکم 300000 » « آل الحکم 2020000 » « الحارث 300000 » « سعید 100000 » « الولید 100000 » « عبد اللّه 300000 » « عبد اللّه 600000 » « ابو سفیان 200000 » « مروان 100000 » « طلحة 2200000 » « طلحة 30000000 » « زبیر 59800000 » « ابن ابى وقاص 250000 » « برداشت عثمان 30500000 » « جمع 126770000 »

 

[ 179 ]

 

این بود نمودارى از رابطه « عثمان » با بیت المال . با نظر باین رفتار عثمان با مروان و طلحه و زبیر و امثال آنها ، بخوبى روشن مى شود که عوامل تلاطم حکومت امیر المؤمنین علیه السلام و طغیانگرى هاى طلحه و زبیر بر زمامدارى عادلانه آن حضرت چه بوده است . براى تفسیر آن تلاطم ها و سرکشى ها احتیاجى به یاد گرفتن سحر و طلسمات نداریم . با یک عبارت مختصر و روشن على بن ابیطالب ( ع ) حاضر نیست اندک آذوقه اى زیادتر از حق خود عقیل و فرزندانش به آنان ببخشد ، ولى عثمان با تمام آرامش خاطر آنهمه بیت المال مسلمانان را در اختیار خویشاوندان و هواداران خود مى گذارد .

 

جمله مورد تفسیر که مى گوید :

 

« سوگند به خدا ، اگر آن اموال و املاک را پیدا کنم به مسلمانان برمیگردانم ، اگر چه مهریه زنان قرار گرفته باشد و کنیزها با آنها خریدارى شده باشد » .

 

همه آن تصرفات و مالکیت ها را غیر قانونى اعلان نموده ، بیان مى کند که تکلیف الهى و اجتماعى على ( ع ) برگرداندن آن اموال به بیت المال مجتمع است ، اموال هر چه که باشد و در اختیار هر کسى که قرار گرفته باشد . 3 و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق ( کسى که عدالت براى او تنگى به وجود بیاورد ، ستم براى او تنگناتر میباشد ) .

 

۰۵۵۹

1 و اللّه لو وجدته قد تزوّج به النّساء و ملک به الأماء لرددته ( سوگند به خدا ، اگر آن املاک را پیدا کنم به مسلمانان برمى گردانم اگر چه مهریه زنان قرار گرفته باشد و کنیزها با آن ها خریدارى شده باشد . ) این جملات جزئى از خطبه اى است که کلبى از ابن عباس از على ( ع ) نقل کرده مى گوید :

 

« امیر المؤمنین علیه السلام روز دوم پس از بیعت که در مدینه انجام گرفت ، خطبه اى خواند و فرمود :

 

الا انّ کلّ قطیعة اقطعها عثمان و کلّ مال اعطاه من مال اللّه فهو مردود فى بیت المال فانّ الحقّ القدیم لا یبطله شى ء و لو وجدته و قد تزوّج به النّساء و فرّق فى البلدان لرددته الى حاله فانّ فى العدل سعة و من ضاق عنه الحقّ فالجور علیه اضیق

 

1 . ( بدانید ، هر قطعه اى از زمین را که عثمان بخشیده است و هر مالى از مال اللّه که به ناحق داده است ، باید به بیت المال برگردد ، زیرا هیچ چیزى حق قدیم و ثابت را باطل نمى کند و اگر آن اموال را پیدا کنم به حال اصلى خود برمى گردانم اگر چه مهریه زنان قرار گرفته در شهرها پراکنده شده است ، زیرا گشایش در عدالت است و کسى که حق درباره او تنگ باشد ، ستم براى او تنگناتر خواهد بود ) .

 

۰۵۵۸

سوگند به خدا ، اگر آن املاک را پیدا کنم به مسلمانان برمى گردانم

 

1 . اگر چه مهریه زنان قرار گرفته یا کنیزها با آن خریدارى شده باشد

 

2 . زیرا گشایش کارهاى اجتماع در عدالت است 3 و کسى که عدالت براى او تنگى ایجاد کند ، ستم براى او تنگناتر خواهد بود

 

4 . [ 174 ]